۱۳۸۶ دی ۲, یکشنبه

امریه لعنتی

تلفن رو برداشتم و سعی کردم خواب آلودگی صدام رو با محکم حرف زدن پنهان کنم . فرهاد بود . تا گفتم الو گفت خواب بودی تکاور ؟ گفتم آره . گفت برو پادگان امریه ها اومده . گفت تبریک میگم با هم افتادیم . گفتم : با هم ؟ من امریه فرهنگی داشتم . گفت نه عزیزم آموزش تکاوری افتادیم ، دو ماه آـموزش تکاوری رو هم در رکابتون هستیم . خداحافظی و تشکر و تق ... دست و صورتم رو شستم . ته یک ماگ گنده سه قاشق پر نسکافه ریختم و روش یکم آب جوش در حد ته استکان و شیر سرد رو تا دسته خالی کردم توی ماگ نیم لیتری و گذاشتم تا داغ بشه .

تلفن زدم کامبیز بیاد پیشم که با هم بریم امریه رو بگیرم . کامبیز خیلی استرس داشت اما من که می دونستم کجا هستم فقط گیج بودم . من دو حالت برای ادامه خدمتم متصور شده بودم . اول اینکه امریه فرهنگیم درست بشه و راحت خدمت کنم ودر حین خدمت ادامه تحصیل بدم و دوم اینکه در همین پادگان افسر آموزش بشم . . اما حالا با حالت سومی رو برو بودم که اصلا بهش فکر نکرده بودم . چند تا از بچه ها رو دیدم و به چند تا تلفن زدم . بچه های ورزیده تر برای آموزش تکاوری در نظر گرفته شده بودند . بچه هایی که پارتی داشتن هم اکثرا داخل تهران افتاده بودن . تعدادی هم مثل من بودن که امریه قرار بود داشته باشن اما جاهای عجیب غریب افتاده بودن . یکی خاش افتاده بود لب مرز پاکستان یکی پسوه لب مرز عراق . مهرداد هم افتاده بود ارومیه تقریبا لب مرز ترکیه .
توی راه به کامبیز گفتم : دیروز مدارکم رو آماده کرده بودم که برای 24 همین ماه برم و برای دانشگاه ثبت نام کنم . تصمیمم رو برای اینکه چه رشته ای بخونم هم گرفته بودم . جامعه شناسی توسعه یا جامعه شناسی مسائل اجتماعی . حتا انقدر مطمئن بودم که میخواستم فردا برم کتابهایی بخرم . اما امروز دقیقا نمی دونم چه بلایی سرم اومده و چکار باید بکنم .
گفت : ما رو سیاه نکن تو که از خدات بود تکاور بشی و یک مارک قرمز که روش نوشته کوماندو بچسبونن روی بازوت . تو که از خدات بود کلاه کج بشی . گفتم آره دوست داشتم تجربه ش کنم اما نه به قیمت اینکه همه برنامه هام رو به فاک فنا بده . من میخواستم کار فکری بکنم اما دوره تکاوری بیشتر کار فیزیکی و جسمانیه .
همین هست که هیچ وقت کسی نمی تونه صد در صد در مورد فردا صحبت کنه .