۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه

رویا بینی

هر شب به خودم دستور میدم که خوابت رو ببینم و هر شب خوابت رو میبینم . یک اصل تولتکی که سرخ پوستها بهش اعتقاد داشتند رویا بینی و رویا سازی هست . یادم میاد که سالها پیش تحت تاثیر کتاب هنر رویا بینی نوشته کاستاندا که رویا بینی در اون به تفصیل آموزش داده بود برای رسیدن به دروازه اول رویا بینی که اراده کردن و فرمان دادن به من ِ دیگر درون برای دیدن دستان رویا بین در خواب یک سال شاید هم بیشتر هر شب با تمام وجود قصد می کردم تا در رویا اراده خودم را پیدا کنم و یادم بیاید که باید دستانم را جلوی صورت بگیرم و ببینم . این تمرینات یک ساله باعث شد هر شب بیشتر از پیش رویاهایم را به یاد بیاورم به گونه ای که دنیایی دیگر برایم ساخته شد . دنیای رویایی رویاها. یک شب رویای عجیبی دیدم . در خواب دیدم که در یک زیر زمین هستم . یک پیر مرد ریش سفید نجار با کلاه بافتنی سبز پر رنگ که به سدری میزد و بر سر داشت در برابرم مشغول به کار بود . در حال ساختن یک در چوبی بود . در های زیادی که هنوز رنگ و لاک نخورده بود به دیوار تکیه داده شده بود . من در کناری ایستاده بودم و منبت کاری های روی درها را نگاه میکردم . چنان مشغول کار بود که به من توجه نمی کرد . در ها رنگ های عجیب و اغراق شده ای داشتند . دست از کار کشید و در برابرم ایستاد . سلام کردم و به او گفتم برای یاد گیری کار با چوب مرا قابل بداند و به شاگردی قبول کند . به من گفت که من همیشه نمی توانم به آنجا بروم . گفت نه اینکه من نخواهم تو اینجا بیایی تو نمی توانی که به این نقطه خودت را برسانی . گفت عمر کوتاه است . از آنچه که در راهت می آید بهره بیشتری بگیر . در مورد رنگ اغراق شده چوبها از او پرسیدم . گفت که هر چوبی رنگ خاص خودش را دارد و درسهای بسیاری از چوب به من یاد داد . ناگهان فضا محو شد و خودم را در یک گرگ و میش صبحگاهی در میان یک جنگل دیدم .مسیری را طی می کردم . این جنگل را بعد از آن بسیار دیدم . در رویا هایم همیشه گمان می برم که این جنگل مکان انرژی من است . جایی که متعلق به من است . ردخانه ای که از کوهی می آید در آنجا بود و من در کلبه ای که وسعتی بی انتها داشت زندگی میکردم . در کنار میزی که داخل کلبه بود ایستادم . به دیوار نگاه کردم . مجسمه هایی به دیوار آویخته بود . ناگهان دانستم که در رویا هستم . دستم را مقابل صورتم گرفتم . سعی زیادی کردم . انگار که دستانم چسبیده بود به بدنم و بالا نمی آمد . وقتی کف دستم را مقابل صورتم دیدم . لحظه شگفت انگیزی بود . بعد از چند ثانیه تصویر کف دستم که مقابل چشمانم بود شروع به محو شدن کرد . من اما می دانستم که باید آن تصویر را ثابت نگه دارم . در این تلاش ماندم و بعد از چند دقیقه از خواب پریدم . احساس غم عجیبی میکردم . شروع به گریه کردن کردم . در عین حال خوشحالی و شعف خاصی هم داشتم . میدانستم وارد دنیای تازه ای شده ام . راهی که برایم باز شده . دروازه اول خواب بینی را پشت سر گذاشته بودم . اینها را نوشتم تا وقتی می گویم خوابت را میبینم و حرفهایت را می شنوم و با هم صحبت می کنیم منظورم را درک کنی . در طول این سالها که با جدیت به رویا بینی می پردازم توانایی های بسیاری یافته ام . از جمله پرواز در رویا و سخن گفتن و با گیاه و حیوان و ملاقات با افرادی که دوست دارم ببینم . رفتن به مکانهای که دوست دارم و همچنین رفتن به مکانهایی که تا به حال ندیده ام . در رویا می آموزم و زندگی میکنم . رویا جزئی از زندگی من شده و من با اراده کامل بر رویاهایم از رویاهایم لذت می برم . شاید عجیب باور نکردنی باشد اما برای من اینچنین است . این را به این علت نوشتم تا بگویم جدیدا حرفهایی در رویا به من میزنی که برایم عجیب است . عجیب و خوشایند . انگار که چیزی تغییر کرده . ... حرفهایت انقدر خوشایند است که در پادگان و خانه تمام پس زمینه ذهنم را نا خود آگاه به تو اختصاص داده ام . هر شب خوابت را میبینم و از دیدنت لذت میبرم .