۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

هذیون

چقدر احمقانه بود کارم ! همون وقتی که می خواستم به صمیمی ترین رفیق کل زندگیم بگم که عاشق خواهرش هستم و اونو خواستگاری کنم ، قاب عکس سهراب سپهری که تنها قاب عکس اتاقم هست رو از دیوار برداشتم و گرفتم جلوی صورتم و با صدایی شاعرانه شعر سهراب را خواندم :
دچار یعنی عاشق
...

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور به روی شانه آنهاست ،

...

دچار باید بود

خیلی کارم احمقانه بود . چون رفیق صمیمیم می دونست که من سهراب سپهری نیستم ، مخصوصا که صدای خودم رو تغییر نداده بودم و رفیقم صدای من رو خوب می شناخت .