دیشب قصد داشتم که پستی در ارتباط با فرزندان راستین ایران ، دانشجویان عدالت طلب و آزاده بنویسم ، تقریبا نصف بیشتر آن را نوشته بودم که هنگام پست کردن همه اش پرید . از بخت بد . امروز وبلاگ دوست خوبم زیتون را می خواندم که دیدم توسط زیتون به یک بازی به نام بازی چهارده مرداد، روز همبستگی وبلاگ نویسان با دانشجویان زندانی دعوت شده ام .
از همه دوستانم که از این ماجرا ناراحتند دعوت می کنم که به وبلاگ 14 مرداد بروند و اسم خودشان را در لیست حامیان این جریان وارد کنند . اخبار وحشتناکی که از جزئیات شکنجه بی رحمانه دانشجویان زندانی پخش شده به قدری وحشتناک و غیر انسانی است که کسی سخنان سخنگوی قوه قضائیه که میگوید« چه کسی دلش می آید دانشجویان را شکنجه کند» راباور نمی کند . بعضی از این شکنجه ها آنقدر بی شرمانه است که اولین جمله ای که به ذهنم متبادر شد این بود که در کجا این ظلم برانسان کنند ؟ این نوشته را برای بازجویان دانشجویان می نویسم .
آقای بازجو ، سلام علیکم ، حال شما خوب است ؟ امیدوارم خوب نباشید آقای بازجو ، نه اشتباه نکنید ، نه اینکه سلامتی شما را بخواهم به مخاطره اندازم ، هرگز ! منظورم این است با این کارهایی که با این جوانان کرده اید امیدوارم وجدانی در درونتان مانده باشد تا در این زمان که این نوشته من را نمی خوانید گز گز کند . نه ! نه! وجدان درد داشتن آرزوی بزرگیست برای شما ، می دانم که سنگ بزرگ علامت نزدن است . تنها امیدوارم که اندکی سنگین باشید و هنگامی که شب می خواهید کنار همسران بخوابید ، هنگامی که پسر نوجوانتان را می بوسید ، در پس زمینه ذهنتان چیزی شما را به خود بخواند و به یاد آورید که این دانشجویان هم فرزندانی هستند و مادران و پدرانی ؛ این شبها بر خلاف شما نمی توانند سر بر بالین آرامش بگذارند . به یاد آورید که خود شما انرژی جوانی خود را با شعار دادن و عصیانی که منجر به انقلاب 57 گردید تخلیه می کردید . بیاد آورید که دانشجویان بر خلاف شما که سرتان را روی بالش نرمتان تکان می دهید بازوان درد کشیده و کوفته شده شان را زیر سر گذاشته اند . به یاد بیاورید که خداوند رحمن و رحیم است . روزی بیست بار در نمازتان این را بر زبان می آورید . نماز که تنها خم و راست شدن و عربی زمزمه کردن نیست .
دوست دارم بنویسم برادر! اما نمی توانم ، دست خودم نیست که نمی توانم بگویم برادر! کار انسانی و اسلامی نیست که به آن بچه ها دروغ بگویی : پدرت سکته کرد و مادرت اکنون بازداشت شده و در حال شکنجه است . دست خودم نیست که نمی توانم بگویم : اخوی ! چرا با پا روی سر بچه های مردم میروی ، نمی توانم که حتی اگر برادر خونی ام هم خدائی نکرده روزی زبانم لال چنین کارهای را با جوانان مردم بکند و دانشجویان را به سلول افراد خطرناک بفرستد برادر صدا کنم .
دارم فکر می کنم ، خودم را جای یکی از آن دانشجویان می گذارم ، هنگامی که توسط یک تیم 7 نفره بیست و چهار ساعت بازجویی می شود . هنگامی که به او می گویند اعضای خانواده ات دستگیر شده اند و شکنجه می شوند . هنگامی که می گویند پدر یا مادرت سکته کرده و به بیمارستان منتقل شده . هنگامی که آن سلول تنگ و تاریک انفرادی پر می شود از صداهای نا هنجار که تو برای از بین بردن ثبات فکریش پخش می کنی . هنگامی که دهانت را باز می کنی و هر آنچه از ناسزا و فحش به یاد داری به او و خانواده اش می گویی . هنگامی که فریاد می کشی کثافت ، هم خودت را می کشیم هم خانواده ات را ، مثل سوسک ، مثل موش زیر پا له تان می کنیم و هنگامی که به او نشان می دهی که چگونه او را زیر پا له خواهی کرد ، وقتی می خواباندیش و چند نفری پاهایتان را روی سر و گردنش و سینه و شکمش می گذارشتید و فشار می دادید . هنگامی که روی دست بند ضربه می زنی و دستهایشان را هفته ها متورم و کبود می کنی ، با اینکه می دانی اگر دستبند ضربه بخورد سفت می شود و قفل در همان وضعیت سفتی می ماند . با این می دانید که چقدر دردناک است وقتی خون در دست جمع میشود و دست سیاه و بی حس می شود .
بله آقای بازجو خودم را جای آن جوان می گذارم و می گویم من نیز جوانی چون او هستم یعنی اگر روزی دستت به من برسد با من هم چنین خواهی کرد ؟ به جرم اینکعه کودکیمان را زیر سوت بمبها گذراندیم ؟ به جرم اینکه از نوجوانی با باتوم در سرمان زده اید که چرا لباست نوشته دارد و چرا مویت چنان است ؟ به جرم اینکه تنها میخواهیم آنچه را که می پسندیم بپوشیم ؟ به جرم انکه میخواهیم عدالت برقرار شود ؟ به جرم اینکه میخواهیم کشورمان آزاد و آباد باشد ؟ . به جرم خواستن ِ داشتن حقوق بحق و مصوب کنوانسیون حقوق بشر تخم مرغ داغ را به لمبر هایمان می چسبانی ؟ این روزها هم می گذرد و روزی تاریخ ما و شما را قضاوت خواهد کرد . شاید با خودت فکر میکنی که آمریکا هم در یمن زندان خصوصی دارد و در ابو غریب و گوانتانامو زندانیان را شکنجه می کرد و میکند اما آقای بازجو آنها انگلیسی و آمریکائی هستند و عربها را شکنجه میکنند نه دانشجویان جوان هم وطن و هم خونشان را .
بله آقای بازجو ، شما امروز نان وادار کردن بچه های بی گناه و نخبه ایران به گناه نکرده و ارتباط با بیگانگان را می خورید و شنیده ام که نانتان چرب است و سالی حتی تا دو بار امکان سفر حج دارید و ماشین و خانه سازمانی هدیه می گیرد . پس اجازه بدهید که داستانی برایتان تعریف کنم از زمانهای دور و این نوشته را هم به پایان برم که با این نوشتن ها دلم باز نمی شود و غم مرا رها نمی کند .
روزی روزگاری حکیمی فرزانه با جمعی از یاران از بازار شهر می گذشت .مردکی جاهل و لا ابالی از قفای شیخ می آمد . مردک از روی نادانی دستی به ماتحت دانشمند زد و انگشتی به او رساند . مرد دانشمند فی الفور دست در شال کمر کرد و هر آنچه سکه زر با خود داشت به مردک داد . مردک شاد و خندان رفت و یاران حکیم به عتاب او را خواندند که ای دانشمند این چه کار بود که کردی ، او را به ما می سپردی تا آنچه در حق او سزاست را به جای آوریم تا دیگر چنین جسارت نکند . حکیم خندید و گفت شما نمی دانید ، پول خونش را گرفت و رفت .
مردک که سکه های زر را در دست داشت و شاد خندان بازار را می گشتکه به داروغه شهر رسید . داروغه در بازار قدم میزد و به انجام وظیفه مشغول بود . از سر جهل گمان کرد چونکه حکیم بی بضاعت از انگشت رسیدنش چنان دست و دلباز شد که همیان زرش به او بخشید پس داروغه چه خواهد ببخشیدن چون انگشتی از قفا بر او رسد . پس پیش رفت و انگشت دراز کرد و لحظه ای بعد سر از بدنش جدا گشته بود و خونش زیر پای دانشمند فرزانه که به همراه یارانش از بازار می گذشت جاری شد .