کارت سوخت را گذاشتم در دستگاه کارت خوان و شروع به بنزین زدن کردم که ماشینی در چند متری من ایستاد و یکی از دو پسر جوانی که داخل ماشین شسته بودند از متصدی پمپ بنزین پرسید :
ــ آقا ببخشید اینجا هم بنزین با کارت سوخت می فروشند ؟
ــ آره آقا جون
ــ ای بابا من ماشینم بنزین تموم کرده نمیشه چند لیتر بزنم تا پمپ بنزین برم ؟
ــ نه آقا جون نمیشه
ماشین خاموش کرده بود که خاموش کرده بود و هرچه جوان کلافه استارت می زد روشن نمی شد . مرد جوان راننده وقتی دید که متصدی عین خیالش نیست که ماشین او روشن نمی شود شروع به داد و هوار کرد و به مقامات مختلف کشوری و لشکری فحش ها و نا سزاهای آبداری را نثار کرد . جالب اینجا بود که مردم با شنیدن حرفهایی که او با فریاد میزد با حالتی ترسان از اطراف او دور می شدند . به گونه ای که انگار می خواستند بگویند این یارو که فحش می دهد با من نیست به خدا . انگار که گویی قرار است ماشین آن بنده خدا را به خاطر این فریاد ها با آرپی جی بزنند .
بنزین زدنم تمام شد . ماشین را به گوشه پمپ بنزین بردم و به طرف ماشین آن دو راه افتادم . کارت سوختم را بهشان دادم تا بنزین بزنند . بنده خدا ماتم گرفته بود . همینطور که داشت بنزین می زد درد و دل کرد که ماشینهای مدل هشتاد و دو به بالا کارتهایشان صادر شده و هنوز ماشینهای زیادی که زیر این تاریخ تولید شده اند کارت سوخت ندارند . از طرفی با وجود این مساله دولت بیشتر پمپ بنزین ها را کارتی کرده . می گفت چهل دقیقه است که درخیابان شریعتی و خیابان دولت سرگردانم و بیشتر از 5 پمپ بنزین رفته ام که هیچ کدام بدون کارت سوخت بنزین نمی فروشند .
بنزین زدنش که تمام شد آن بنده خدا گوشه ای پارک کرد و از ماشین پیاده شد تا تشکر کند به آنها گفتم حکایت ما مردم ایران حکایت دروازه و تپوز(چماق) است . گفت که نشنیده ام ، برایم بگو ، گفتم :
روزگاری پادشاهی بسیار ظالم بود که از ظلم و جور او کسی در امان نبود و پادشاه ، خود به این ظلم و جوری که بر مردم روا می داشت آگاه بود و در عجب بود که چرا صدایی در اعتراض به این ظلمهایش بر هیچ هنجره و زبانی جاری نمی شود . بنابراین دستور داد که در دروازه های شهر تمام کسانی که از دروازه ها رفت و آمد می کردند را به پشت بخوابانند و تپوزی به ماتحشان فرو کنند بلکه شاید صدایی از کسی بر آید . این رویه چند گاهی ادامه داشت . تا اینکه بعد از مدتی پادشاه دید باز هم از کسی صدایی در نمی آید . بنابراین تمام مردم شهر را در میدان شهر جمع کرد و از آنها پرسید :
ای مردم شهر کسی نظری یا اعتراضی بر آنچه ما با شما می کنیم ندارد ؟ کسی پاسخ نداد پس پادشاه دوباره سوالش را تکرار کرد و باز هم کسی پاسخ نداد . بار سوم سوالش را تکرار کرد ، اینبار پیرمردی لرزان ، دست از جان شسته قدمی به پیش برداشت و با ترس و لرز به پادشاه گفت :
ای پادشاه قدر قدرت ، چندیست که دستور فرموده اید بر دروازه های شهر تپوز بر ماتحت رهگذاران فرو کنند . اما همانگونه که آن مقام والا مستحضرند رفت و آمد از دروازه ها بسیار زیاد است و عابران بسیاری روزانه از دروازه به سر کار خود میروند و غروب ها باز میگردند اما مامورانی که مسئول فرو کردن تپوز در ماتحت عابران هستند معدودند ، از این رو هر روز در بامداد و شامگاه ، ازدحام عظیمی در دروازه های شهر روی می دهد به گونه ای که تمام مردم شهر از کار و زندگی افتاده اند . پیرمرد آب دهانش را قورت داد و ادامه داد از این رو اگر مرحمت نموده و فرمان دهید تعداد ماموران تپوزفرو کن را بیشتر نمایند، تمام مردم شهر سپاسگزار این لطف و بخشایندگی پادشاه خواهند بود !!!
پسر جوان خندید و اصرار کرد که شام را با آنها صرف کنم اما در منزل دوستی قرار داشتم خداحافظی کردم و می خواستم بروم که آن جوان دیگر که تا به حال ساکت بود گفت : مساله این است که این پادشاه فعلی حتا نمی پرسد که نظرمان در مورد این تپوز در کون کردن ها چیست مگر نه من خودم به نوبه خود فریاد می کشیدم : به والله که جر خورده ایم حضرت والا !!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر