۱۳۸۵ مهر ۳, دوشنبه


نوجوان است ، شاید 18 سال شاید هم کمتر . زیر پنجره ام ایستاده و بستی نیم خورده را از دست
دوستش که او هم پسری هم سال اوست می گیرد و در دهان میگذارد ...شستم را زیر چانه ات می گذارم و سرت را بالا می آورم . بستنی را با لبم از لبت میگیرم و میک می زنم .
او به بستنی خوردن من نگاه میکند. من به بستنی خوردن او نگاه میکنم . با من چشم در چشم میشود . از دستپاچگی به دوستش لگد میزند که یعنی من آنجا را نگاه نمیکردم . من هم تو را بر روی تخت هل می دهم . بستی خوردنی دوست داشتنی است .

هیچ نظری موجود نیست: