جنازه پیرزن ، معطر و آرایش شده با لباس رسمی داخل تابوت آرمیده است
سرخپوست میانسالی با پانچوی آفتاب خورده و ساده ای که به تن دارد از
پله های صحن کلیسا بالا می رود تا با متوفی وداع کند .
دختر سیاه پوش که صورتش خیس و پف کرده است ، یقه ی پانچوی جادوگر را
گرفت و فریاد کشید :
ــ من مادرم را می خواهم ، تو اون رو دق مرگ کردی .اون که یک کاتولیک
متعصب بود ، یک انسان پاک و مقدس بود ، اما تو حروم زاده اون رو دق
مرگ کردی ، من رو جادو کردی که عاشقت بشم . حالا اگر میتونی زنده ش کن .
من مادرم رو زنده می خوام .
مرد با نگاهی عمیق و بی روح به اشکهای دختر خیره شد و سرش را به نشانه
جواب رد تکان داد . دختر که صورتش غضبناک اما خوشایند شده بود صورت
مرد را چنگ انداخت .و گونه هایش را گاز گرفت و آنقدر فشار داد که از
گونه های مرد خون جاری شد .
جادوگر بی هیچ عکس العملی ایستاد تا دختر هر چه می خواهد و می تواند انجام
دهد . کشیش و عده ای از همراهان و بستگان دختر ، او را از جادوگر دور
کردند . اما سعی می کردند که دستشان با بدن و لباسهای آن وجود شیطانی تماس
پیدا نکند .
جادوگر به دختر گفت :
ــ اما من عاشق تو هستم . کارهایی را نخواه که نباید . مگر نه من از یک مکزیکی
غمگین هم غمگین تر می شوم .
دختر گفت :
ــ من هر دو شما را با هم می خوام ، اون فکر می کرد که تو یک شیطان پرست ِ
دروغگویی ، زنده اش کن و بهش ثابت کن که مسیح هستی .
جادوگر گفت :
ــ اما سرنوشت اینگونه بود که یکی از ما دو تن را داشته باشی .
دختر فریاد کشید :
ــ بی آنکه از نفرینها و طلسمهایت واهمه ای به دلم راه دهم ترکت خواهم کرد .
جادوگر پانچو اش را در آورد و جلوی دختر روی زمین انداخت . و بی تفاوت از
غرولند کشیش کنار تابوت ایستاد . چند نفس عمیق کشید . چند دقیقه طول کشید و
این سکوت ادامه داشت . ناگهان سرش را برگرداند و به دختر نگاه کرد . گفت :
ــ می خواهم ببوسمت .
دختر خودش را در آغوش جادوگر انداخت و لبانش رابر لبهای او فشرد . و گفت :
امشب سه تایی با هم جشن میگیریم .
جادوگر گفت :
ــ سالها قبل یک بار خواب امروز را دیده بودم .
دوباره رو به روی تابوت ایستاد و بی هیچ تاملی با فریادی کف دستش را بر روی
سینه پیر زن کوبید . انرژی اش به اتمام رسیده بود . پاهایش یک لحظه تحمل
وزنش را از دست دادند . روی پله های صحن زمین خورد و روی پله ها بر
زمین غلطید .
پیرزن انگار که از خوابی عمیق ، کابوسی تلخ پریده باشد یک سر فریاد می کشید .
هر بار بلند تر از قبل . تاثیر این صحنه بر حضار به قدری بود که همه مسیح را
فراموش کرده بودند و پیرزن جیغ جیغو را شوکه ، خیره مانده بودند . عده ای در
ردیف های اول گریه می کردند . و عده ای استغفار می جستند .
اولین نفری که بالای سر مسیح رسید دختر بود . لکه خونی که هر لحظه بیشتر
میشد از زیر سر مسیح جاری بود و دختر سرش را روی خون ها کشید لبانش را
بوسید و به
مادرش حمله کرد . گفت :
ــ این که افتاده اینجا تو را زندگی دوباره داد و همان کسی که می گفتی جادوگری
شیطان پرست و دیوانه است . حالا تو هم ایمانت را نشان بده ، آنچه که به آن
می نازیدی و مایه مباهات و برتری خود بر او می دانستی . اگر می توانی او را
جان دوباره بده .
دختر فریاد می کشید و ضجه میزد. پیرزن دو طرف تابوت را گرفت و به سختی
از جایش برخاست و با دیدن کشیش و جمعیت نه چندان زیادی که برای مراسم
خاکسپاری او به کلیسا آمده بودند متوجه قضایا شد .
به سمت مسیح که روی زمین در حال جان دادن بود رفت و با تمام وجود سعی
کرد که او را زنده کند . مسیح و تمام پیامبران عهد عتیق را با لابه و زاری
قسم می داد که جادوگر ِ مسیح شده را حیاتی دوباره بخشند تا او رفتار بدش را
جبران کند. وقتی که فهمید قادر به اینکارنیست ، از خدا برای مسیح مرحوم طلب
بخشش کرد و بی حال بر روی یکی از نیمکتها خودش را رها کرد .
دختر همچنان سر بر سینه مسیح نهاده بود .
دقایقی از جان دادن مسیح گذشته بود که کشیش چشمان نیمه باز مسیح را با دستان
لرزانش بست و پشت تریبون رفت و گفت :
ــ این معجزه را به اطلاع واتیکان خواهم رساند و درخواست خواهم کرد که نام این
کلیسا به ، ...
کشیش غبغبش را خاراند و از جمعیت پرسید اسم این جادوگر چه بود ؟
کسی از میان جمع جواب داد : گونزالس ، گونزالس ِ درمانگر !
کشیش حرفش را دوباره از سر گرفت و گفت :
ــ بله ! داشتم می گفتم من این معجزه شگفت را به اطلاع واتیکان خواهم رساند
و درخواست خواهم کرد که نام این کلیسا به سنت گونزالس تغییر یابد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر