شکمش را پاره کرد و دستش را داخل آن کرد . صورتش
از درد منقبض شده بود . قلبش را کشید بیرون و با
همان چاقوی خون آلود رگ و غشائی که قلبش را در سینه
ثابت نگه می داشت را قلع کرد .
قلبش را روبان زد و به سمت کافه راه افتاد . با دستانی لرزان
آن را در مقابل دختر روی میز گذاشت ...
انگار که سوسک یا موش مرده بلند می کند ، با نوک ناخن
روبانش را گرفت و بلند کرد . قطرات خون در فنجان قهوه اش
شــُرّه کرد . انگشتانش را از هم جدا کرد و قلب روی میز
پرتاب شد . قل خورد و بر روی زمین افتاد .
با دلخوری پرسید ک
ــ فقط همین ؟
مرد هیچ نمی گفت . خیره به او مانده بود . زن اما مدام زیر لب
شکوه می کرد . قطرات ریز ِ خون روی صورتش شتک شده
بود . فنجان قهوه اش را به دهان برد و با یک جرعه تمام
محتویاتش را خالی کرد و نگاهی به لباسهای خون آلود مرد کرد . گفت :
ــ بهتر نبود لباس مرتب تری برای ملاقات با من می پوشیدی ؟
کیفش را از روی صندلی برداشت و پایش را روی قلب خاکی گذاشت
و از کافه بیرون رفت .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر