لباسهای گرمتر پوشیدیم و آماده بالا رفتن به سمت قله شدیم
تنها ماشین نیما بود که می توانست تا قله برود حتا روی رکابهای
ماشین هم بچه ها ایستاده بودند و بدون اغراق 14 نفر از در و رکاب و
پنجره و باربند آویزان بودند . نیما گفت یک بار می روم تا قله
دوباره برمی گردم شما را بر می دارم . به غیر از ما تعداد دیگری
هم بودند که می خواستند سری بعد بالا بروند .
آرش و نگار آماده بالا رفتن بودند .آرش گفت حال داری پیاده بریم ؟
گفتم همیشه . راه افتادیم به طرف قله و آرش لیدر گروه شد .
بعد از نیم ساعت کوهنوردی رسیدیم به نزدیک قله ماشین نیما درست جایی
که ما ما از یک دره در آمدیم وراه ماشین رو را قطع کردیم از جلویمان
رد شد و نیما زد روی ترمز ودنده عقب گرفت . گفت : دمتون گرم خیلی
خوب آمدین بالا ، ما هم که یک شیب تند را پشت سر گذاشته بودیم ، فقط
کله ای به تائید تکان دادیم و قمقمه ها را دست به دست کردیم .
به خاطر این کوهنوردی حماسی ما را هم مجبور کردند که از ماشین آویزان
شویم و تا قله که با ماشین پنج دقیقه بیشتر نبود روی رکاب و سقف جا
خوش کردیم .
هر چه بیشتر به سمت قله نزدیک می شدیم و ارتفاعمان بیشترمی شد مناظر
بیشتری را در زیر پای خود می دیدیم . وقتی به قله رسیدیم از خوشی در حال
انفجار بودم . تا چشم کار می کرد جنگل و کوه و دره و سبزی بود و دریایی
از ابر تمام اطراف ما را محاصره کرده بود گویی که ما جزیره ای بودیم در
دریایی از ابر و درخت . خورشید در باختر دوباره کم رنگ شده بود و داشت
می رفت تا در جایی دیگر نورباری کند .
همه محو زیبایی منظره شده بودند . می گفتند :
ــ وای ! خدای من ، اونجا رو ببین ، همش ابر ِ .
ــ این پشت رو ببینید ، این دره پر از ابر ِ نگاه کن !!
ــ اونجا ابرها مثل کشتی های جنگی قدیمی شدن...
هر کس خیره به جایی مانده بود . یک تخته سنگ پیدا کردم خسرو آمد پیشم
تنها ماشین نیما بود که می توانست تا قله برود حتا روی رکابهای
ماشین هم بچه ها ایستاده بودند و بدون اغراق 14 نفر از در و رکاب و
پنجره و باربند آویزان بودند . نیما گفت یک بار می روم تا قله
دوباره برمی گردم شما را بر می دارم . به غیر از ما تعداد دیگری
هم بودند که می خواستند سری بعد بالا بروند .
آرش و نگار آماده بالا رفتن بودند .آرش گفت حال داری پیاده بریم ؟
گفتم همیشه . راه افتادیم به طرف قله و آرش لیدر گروه شد .
بعد از نیم ساعت کوهنوردی رسیدیم به نزدیک قله ماشین نیما درست جایی
که ما ما از یک دره در آمدیم وراه ماشین رو را قطع کردیم از جلویمان
رد شد و نیما زد روی ترمز ودنده عقب گرفت . گفت : دمتون گرم خیلی
خوب آمدین بالا ، ما هم که یک شیب تند را پشت سر گذاشته بودیم ، فقط
کله ای به تائید تکان دادیم و قمقمه ها را دست به دست کردیم .
به خاطر این کوهنوردی حماسی ما را هم مجبور کردند که از ماشین آویزان
شویم و تا قله که با ماشین پنج دقیقه بیشتر نبود روی رکاب و سقف جا
خوش کردیم .
هر چه بیشتر به سمت قله نزدیک می شدیم و ارتفاعمان بیشترمی شد مناظر
بیشتری را در زیر پای خود می دیدیم . وقتی به قله رسیدیم از خوشی در حال
انفجار بودم . تا چشم کار می کرد جنگل و کوه و دره و سبزی بود و دریایی
از ابر تمام اطراف ما را محاصره کرده بود گویی که ما جزیره ای بودیم در
دریایی از ابر و درخت . خورشید در باختر دوباره کم رنگ شده بود و داشت
می رفت تا در جایی دیگر نورباری کند .
همه محو زیبایی منظره شده بودند . می گفتند :
ــ وای ! خدای من ، اونجا رو ببین ، همش ابر ِ .
ــ این پشت رو ببینید ، این دره پر از ابر ِ نگاه کن !!
ــ اونجا ابرها مثل کشتی های جنگی قدیمی شدن...
هر کس خیره به جایی مانده بود . یک تخته سنگ پیدا کردم خسرو آمد پیشم
نشست . اول بی صدا نشستیم و با هم محو زیبایی قله شدیم شاید نیم ساعت
گذشت .
به خسرو گفتم میدونی که بعضی ها ازغروب بیشترازطلوع انرژی می گیرن ؟
بی آنکه منتظر جوابش بشم ادامه دادم :
در مورد اون بازی که توجنگل کردیم میدونم که دوست داری بشنوی ، ما هم قصد
شدیم که بارون بیاد ، من راجع به هواشناسی تقریبن اطلاعاتی دارم ، الان با توجه
به درجه حرارت و جهت وزش باد می تونم بهت 99 درصد احتمال بدم که بارون و
مه خفیف خواهیم داشت .
خندید و گفت پس همه اون کارها بازی بود ؟ گفتم بازی بود اما بازی از جنس بازی
جادوگرای آفریقایی . ازش پرسیدم که راجع به چاکراهای انرژی اطلاعاتی دارد ؟
گفت چیزهایی شنیدم .
خیلی مختصر در مورد نحوه انرژی گیری انسان از خورشید( چاکرای تاجی سر ) و
تاثیر آن بر چاکرای خورشیدی و چاکرای تناسلی یا نافی یا خاجی که انرژی اش را
از زمین می گیرد صحبت کردم *.
گفتم که جادوگران قدیم بیشترین استفاده را از چاکرای جنسی می کردند . جادوگران
آفریقایی تقریبن کاری شبیه کاری که ما کردیم تا باران را صدا کنیم انجام می دادند
به خسرو گفتم میدونی که بعضی ها ازغروب بیشترازطلوع انرژی می گیرن ؟
بی آنکه منتظر جوابش بشم ادامه دادم :
در مورد اون بازی که توجنگل کردیم میدونم که دوست داری بشنوی ، ما هم قصد
شدیم که بارون بیاد ، من راجع به هواشناسی تقریبن اطلاعاتی دارم ، الان با توجه
به درجه حرارت و جهت وزش باد می تونم بهت 99 درصد احتمال بدم که بارون و
مه خفیف خواهیم داشت .
خندید و گفت پس همه اون کارها بازی بود ؟ گفتم بازی بود اما بازی از جنس بازی
جادوگرای آفریقایی . ازش پرسیدم که راجع به چاکراهای انرژی اطلاعاتی دارد ؟
گفت چیزهایی شنیدم .
خیلی مختصر در مورد نحوه انرژی گیری انسان از خورشید( چاکرای تاجی سر ) و
تاثیر آن بر چاکرای خورشیدی و چاکرای تناسلی یا نافی یا خاجی که انرژی اش را
از زمین می گیرد صحبت کردم *.
گفتم که جادوگران قدیم بیشترین استفاده را از چاکرای جنسی می کردند . جادوگران
آفریقایی تقریبن کاری شبیه کاری که ما کردیم تا باران را صدا کنیم انجام می دادند
آفریقایی ها حتا خیلی ازمناسک قدیمشون و آئین های خاصشون بر اساس استفاده از
انرژی چاکرای جنسی انجام می شده . اما بعد از به وجود آمدن فرقه های الهی
توجه به این چاکرا هم کمتر شد و کمتر بهش پرداخته شد در ازای اون به بقیه چاکراها
بیشتر پرداخته شد .
گفت فکر می کردم سرخپوستها برات جالبن گفتم باطنیون ، مکاتب تانترا ، آفریقاییها ،
سرخپوستها ، خود تو ، همه آدمها جالب هستند و یک سری از اقتدار ها رو در اختیار
دارند ، هر کسی خودشه و در مختصات هزار بعدی خودش ، من آدمها رو می بینم
و ازشون یاد می گیرم .
اضافه کردم اصلن عملی که ما انجام دادیم مهم نبود ، ما هنگامی بارون روخواستیم که
با عشق از این طبیعت حرف زدیم و از صمیم قلب قصدمند شدیم که بارون بیاد .
گفت من از یه ضربه عشقی بلند شدم ، اینجا خیلی احساس راحتی می کنم ، گفتم به خاطر
اینکه بعد از ضربه های عاطفی اینچنینی هاله ما شکاف می خوره ، درواقع این شکاف
باعث می شه که تو مدام انرژی کم داشته باشی وانرژی رو از طرق نا مناسب دریافت
کنی ، مثلن با پرخاش جویی یا ضعیف نشون دادن خودت و ... در حالی که اینجا پر از
درخت راش و بلوط ِ . هاله این درختها مخصوصن اگر که عمر زیادی داشته باشن
هاله آسیب دیده ی انسان رو می تونند ترمیم کنند .
گفت چه جوری ترمیم می کنند ؟ گفتم باید چهار زانو بشینی تکیه بدی به درخت و تنفست
رو موزون کنی و تصور کنی که درختی و جزئی از درختی و درخت جزئی از تو هست
و رها، به درخت بودن فکر کنی . البته باید مدتی این کار ادامه پیدا کنه اما اگر هم اینکار
گفت فکر می کردم سرخپوستها برات جالبن گفتم باطنیون ، مکاتب تانترا ، آفریقاییها ،
سرخپوستها ، خود تو ، همه آدمها جالب هستند و یک سری از اقتدار ها رو در اختیار
دارند ، هر کسی خودشه و در مختصات هزار بعدی خودش ، من آدمها رو می بینم
و ازشون یاد می گیرم .
اضافه کردم اصلن عملی که ما انجام دادیم مهم نبود ، ما هنگامی بارون روخواستیم که
با عشق از این طبیعت حرف زدیم و از صمیم قلب قصدمند شدیم که بارون بیاد .
گفت من از یه ضربه عشقی بلند شدم ، اینجا خیلی احساس راحتی می کنم ، گفتم به خاطر
اینکه بعد از ضربه های عاطفی اینچنینی هاله ما شکاف می خوره ، درواقع این شکاف
باعث می شه که تو مدام انرژی کم داشته باشی وانرژی رو از طرق نا مناسب دریافت
کنی ، مثلن با پرخاش جویی یا ضعیف نشون دادن خودت و ... در حالی که اینجا پر از
درخت راش و بلوط ِ . هاله این درختها مخصوصن اگر که عمر زیادی داشته باشن
هاله آسیب دیده ی انسان رو می تونند ترمیم کنند .
گفت چه جوری ترمیم می کنند ؟ گفتم باید چهار زانو بشینی تکیه بدی به درخت و تنفست
رو موزون کنی و تصور کنی که درختی و جزئی از درختی و درخت جزئی از تو هست
و رها، به درخت بودن فکر کنی . البته باید مدتی این کار ادامه پیدا کنه اما اگر هم اینکار
رو نکنی حضور چند روزه تو این جنگل کمکت می کنه . گفت فقط همین دو درخت هستند ؟
گفتم نه کاج هم درخت مناسبی هست . صنوبر هم همینطور اما نارون نه ، و جالبتر اینکه
نارون شاخه های خشکش رو می اندازه پایین و خیلی بی مقدمه هم می اندازه پایین برای همین
اصلن عاقلانه نیست از نارون انرژی بگیری .
امید از آن طرف صدایم کرد و گفت حال داری پیاده برویم تا اتراقگاه ؟
امید از آن طرف صدایم کرد و گفت حال داری پیاده برویم تا اتراقگاه ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر