۱۳۸۴ تیر ۲۲, چهارشنبه

قبیله



بعد از سلام به اقتدار شرق و انرژی گرفتن از زمین و رسیدن به
انراقگاه ، یک زیر انداز و یک چشم بند برداشتم و زیر یک درخت
چند ساعتی به خواب رفتم و خواب جالبی دیدم .
از صدای موزیک بیدار شدم . فکر می کنم که تیستوگذاشته بودند .
برای گوش دادن موزیک از ماشین نیما که یک بووم باکس ِ به قول
بر و بچ خفن استفاده می کردیم و البته به خاطر اینکه ماشین همیشه
روشن بود سه بار بچه ها رفتند تا شهر که سه ساعت تا آنجا راه بود و
بنزین آوردند .
کنار چشمه دست و صورتم را شستم و بعد آمدم در جمع بچه ها ،
نگار تا من را دید گفت چوب دستم کو ؟ گفتم که دارم روش کار می کنم ،
خواست که ببیندش و وقتی که دید ذوق کرد و خواهرش ، لاله ــ همسر
نیما ــ را صدا کرد و چوب را به لاله نشان داد ولاله هم به سبک و سیاق
خاص خودش ذوق کرد .
به نگار گفتم که این چوب دست را تا آخر سفر بگذار دست من باشد تا
به آن انرژی بدهم و یک چوب دست جادوغی برات درست کنم .
فکر کرد اشتباه گفتم تصحیح کرد: جادویی گفتم نه بابا جادو چیه ؟
جا دوغ .
خسرو ، که قبلن از قیافه آریایی او تعریف کرده بودم آمد پیشم و گفت
من دارم دیوانه میشم . از لحنش خنده ام گرفت ، گفتم چرا ؟ گفت انرژی
اینجا من رو دیوانه کرده . گفتم دیوانه کننده هم هست . من خودم اصلن
روی زمین نیستم ، کاملن ترکیدم . شعور و آگاهی من اصلن مثل حالت
عادیم نیست . خندیدم و گفتم انگار بی شعورتر شدم . قهقه زد زیر خنده
گفتم نه اینکه بی شعورباشم ها !! درواقع شعورم داره درست کار می کنه
انگار که توی شهر آدم مسخ روزمرگی هاش میشه اما اینجا هر روز صبح
هزاران تابلوی نقاشی متفاوت و جدید و خارق العاده می بینی .مست میشی از
اکسیژن اینجا .
گفت من بار چندم است که اینجا می آیم اما هر بار با دفعه قبل فرق
می کند .مه که باشد یک جور است ، باد که باشد یک جور دیگر .
گفتم که هوا صاف است و آفتابی اما پایین تر هوا مه آلود است . گفت
معمولن در این فصل مه تا این ارتفاع بالا نمی آید جز اینکه توده هوای
جدید وارد شود . گفتم اما می شود قصد کرد که که نم باران کوتاه مدت و
مختصر بگیرد .
خندید گفت چطوری ؟ خندیدم و گفتم باید ابرها رو بارور کنیم . پرسید
چطوری ؟ با حالتی مضحک و مبتذل زمین دراز کشیدم و گفتم
باید تصور کنی که الاهه ی باران که زیبا ترین دختری است تا به حال
دیده ای نشسته روی تو و با هم در حال سکسیدن هستید ، اما در حین
این کار باید مطمئن باشی به خاطر اینکه دختر باران را فشار میدی باران
می گیرد و پشت سر هم و ریتم دار بگویی بارون بارون بارون ...
گفت جون آریا ک* شعر نگو
گفتم بخواب کنار من و همین کار را بکن ، اول که تا دو ساعت داشت
دنبال زیبا ترین دختر می گشت ، بعد هم با اصرار من شروع کرد .
همانطور که خوابیده بودم و با خسرو مشغول فشار دادن دختر باران بودم
دیدم که نیما کیسه خواب به دوش از قله بر می گردد ، با دهن باز مبهوت
کاری که ما می کردیم شده بود . دستم را روی دماغم گذاشتم که هیس !
و بعد به خسرو گفتم حالا چشمانت رو ببند و قشنگ تمرکز کن ، من بالا
سرت می روم و بهت انرژی می دهم تا بتونی دختر باران رو ارگاسم کنی
اون وقت بارون میاد .
گفت می دونی من همینطوری که خوابیدم اصلن احساس مبتذل بودن نمی کنم ،
احساس می کنم که تو یه آسمون پر ستاره دارم پروازمی کنم . همینطور که
خوابیده بود گفتم دیده ای برای دعا کردن می گویند دست را روبروی صورت
بگیری یا مشت کنی برای این است که حرکتی معینی اگر باشد راحتتر و زودتر
تمرکز و رهایی ذهن اتفاق می افته تازه زمانی که رهایی ذهن اتفاق افتاد رهایی
روح و روان اتفاق می افته .
نیما آرام آرام به ما نزدیک می شد و من هم با لحنی مضحک داد می زدم :
ــ حالا سرعتی ، حالا بالا حالا بسه ! حالا قدرتی ، حالا چرخشی ، حالا گردشی ،
حالا لب
استاپ ، دوباره ، یه بار فایده نداره ، خسرو داره کم میاره ،حالا یک ! حالا دو ،
حالا دو به دو حالا بی جلو همینطور شر و ور گویی را ادامه می دادم .
نیما که از خنده منفجر شده و بود و سعی می کرد بلند نخندد با پایش آرام به
پای خسرو ضربه زد و گفت بسه بابا ، آسمون پاره شد ، وقتی خسرو بلند
شد و دید من ونیما روی زمین افتادیم و از خنده در حال اشک ریختن هستیم
یک چوب از زمین برداشت و دنبال من کرد .
من می دویدم و داد می زدم توضیح می دم آقا جان ، توضیح !! خسرو هم
می دوید ومی گفت اول همونقدر که من به آسمون فرو کردم باید این چوب رو
به تو فروکنم بعد هر توضیحی دلت می خواد بده .
چند ثانیه بعد دست در گردن هم و قهقه زنان آمدیم پیش نیما ، نیما لباسش رو
در آورد گفت رفتم آفتاب بگیرم خوابم برد زیادی سوختم ، پوست تنش رنگ
پوست گوجه فرنگی شده بود .
گفت بریم بچه ها رو راه بندازیم به طرف قله تا غروب رو ببینیم. سه تایی
خنده بر لب به طرف اتراقگاه باز گشتیم . در راه نیما همش به خسرو می گفت
خـُـسی ... خیلی ا ُسی . من هم به نیما می گفتم به موبد موبدان بی احترامی نکن
وخسرو هم با لحنی دلخورانه جواب می داد :
ــ برو بابا ک*نی ، وسط جنگل نیم ساعت اوسکولمون کردی حالا موبد موبدان
می بندی به کونمون . گفتم به جان امواتم همش هم بول استـُـری نبوده . نیما
گفت چی بود ماجرا ؟ گفتم داشتیم دختر باران رو بارور می کردیم که تو آمدی .
می خوایم یه نم بارون ریز و تمیز بگیره . نیما هم کاملن مطمئن گفت حتمن
بارون می گیره با این کاری که کردین . خسرو مشکوک به من و نیما نگاه
می کرد . چند قدم بعد که خسرو در حال تحلیل قضایا در ذهنش بود نیما دوباره زد
پشت خسرو و گفت خسی خیلی اوسی و من دوباره گفتم بابا !! موبد موبدان !!...
گیر نده بهش ، رو قله با هم حرف می زنیم .




هیچ نظری موجود نیست: