۱۳۸۴ تیر ۱۴, سه‌شنبه

قبیله


چوب دست بلوط را برداشتم که با خودم به جایی دنج ببرم و آن را
بتراشم . ایکس ایکس آمد و گفت سلام ، شنیدم خیلی جالبی ، خندیدم
گفتم جالب ؟ گفت میگن . گفتم اونی که گفته رو بفرست بیاد ، خندید و
گفت خودت که می دونی کی گفته .گفتم اون نگفته عجیب ، اون هم مثل
من ِ تو میگی عجیب گفت اتفاقن اون گفت تو برای غریبه ها
عجیبی اما برای بقیه آدمها ، که می شناسنت و می دونن عشق نابی .
گفتم توهم هستی بعدش خندیدم وبا صدای کلف و جاهلی گفتم شمام خوبی
شمام تحصیل کرده ای ، شمام مهندیسی .
زد زیر خنده گفت می تونم باهات بیام؟ گفتم من می خوام این رو بتراشم
و چوب را نشانش دادم ،گفتم اگر میخوای بیای باید سکوت کنیم . در
سکوت خودمون رو رها کنیم . گفت باشه و با هم راه افتادیم .
گفتم مشرق کدوم طرفه به نظرت ؟ گفت چه میدونم ، آفتاب وسط آسمان
بود و تشخیص جهت از طریق خورشید مقدور نبود . قطب نمایم را
از کوله ام در آوردم و شمال و جنوب را مشخص کردم و به طرف
شرق به راه افتادیم .
پرسید چرا شرق گفتم اقندار شرق اقتدار نور و طلوع است و اقتدار
سلامتی و شروع است ما باید بریم به این انرژی سلام کنیم .
حیوونی اصلن حرف نزد فقط دنبالم آمد . جاهایی که بالا اومدن سخت
بود کمکش می کردم و بهش گفتم که اگر چوب دست نداری باید دستت رو
آزاد کنی به این شکل که دستات موازی بدنت باشن و انگشت شست و نشانت
کمی بازتر از بقیه انگشتات باشن . گفت چرا ؟ چه فرقی داره ؟ دستاش همون
طوری که بهش گفته بودم گرفته بود . پاش به ریشه یک درخت گیر کرد و قبل
از اینکه با صورت بخوره زمین دستاش مثل فنر حائل شدبین بدنش و زمین .
خندیدم و کمک کردم بلند بشه ، بهش گفتم حالا فهمیدی چرا باید اینطوری راه
رفت ؟ گفت من فکر کردم یه دلیل متافیزیکی داره گفتم بعضی وقنها اونقدر فیزیک
و متا فیزیک زندگیم تو هم پیچ می خوره که خودم هم کلافه میشم .زندگی همش
جادوییه . حتا راه رفتنش .
جایی دنج نشستیم ، بر فراز دره ای سبز که در انتهای دره چوپانهایی را می دیدیم
که مشغول چرانیدن گله شان بودند مگس و پشه اذیتش می کردند. گفت چرا رو ی
تو نمی شینن ؟ نکنه گوشتت تلخه ؟ گفتم اونکه آره و بعد بازویم را نشان دادم که
جای چند نیش پشه بر روی آن بود ، بهش گفتم من روهم زدند اما وقتی نخواستم که
بهم آسیب برسونن قصد کردم که نزدیکم نیان ؟ در مورد قصد کردن اطلاعاتی داشت .
بعد از اینکه خیلی کلافه شد بهش گفتم که نخواه که نیشت بزنند و بدانکه نخواستنت
باعث نتوانستن پشه ها می شود برای گزیدنت .
گفت باشه و اول کمی در شک بود اما وقتی می دید که پشه ها روی من نمی شینند
او هم مصمم تر شد تا بتواند نخواهد و توانست . خیلی ذوق کرده بود ، بهش گفتم
انسان بی نهایت است اما دسترسی به بینهایت خودش ندارد و برای خودش نهایت
تعیین می کند در حالی که اگر از درون خودش رارها کند به نهایتش راهنمایی میشه
اگرچه هیچ وقت به طور مطلق و کامل بهش نمی رسه ، زیاد هم خوشحال نباش ،
تو فقط تونستی یه کاری کنی که پشه ها چند لحظه روت نشینن شرط می بندم چون
اون تمرکز رو در درونت رها کردی و مغرورشدی الان یه پشه میشینه و نیشت
می زنه . چند ثانیه بعد دوباره یک پشه نیشش زد و او هم به تلافی با کف دست
چند بار محکم زد روی بازوی من.
. ساکت شدیم ، او چهار زانو بر روی چمن نشست و مراقبه (مدیتیت) کرد و من
هم پشت به پشتش نشستم و مشغول تراشیدن شدم. زمان گذشت ، او خوابش برد
و من بر چوبدست حدود 15 سانت بالاتر از جایی که به عنوان دسته صیقل داده
بودم ، یک کله سرخپوست تراشیدم ، که دو موی تافته شده از دو طرف بر
شانه هایش ریخته بود و قلبش از زیر پوست قسمت سینه اش بیرون زده بود .
لبهایش را درست کردم ، چشمهایش را در آوردم و برای قلبش بیش از همه وقت
گذاشتم. وقتی بیدار شد و چوب دست را دید چشمانش گرد شده بود و گفت چه
خوشگل شده و آن را از دستم گرفت و وارسی کرد گفت هیچ کدوم از اونها
باورشون نمیشه یک ساعته این رو تراشیدی .
گفت چطور تو در این زمان کم با این چاقوی خالی این روتراشیدی ، خندیدم و
گفتم من آن را نتراشیدم ، من شکل خود چوب را از دل چوب بیرون کشیدم . گفت
استغفرالله ، تو چی میگی ؟ گفتم هنوز کارش تموم نشده ، بزار تموم بشه ، بعدش
خیلی احساس بهتری بهت میده وقتی دستش بگیری . در ضمن خودت هم می دونی
که می تونی اینکار رو بکنی فقط هیچ وقت نخواستی بکنیش . گفت آره شاید حوصله
نداشتم
گفتم بلند شیم بریم به طرف کمپ ، بچه ها بیدار شدن . گفت گرسنه ام شده ، گفتم
پس بریم چوب جمع کنیم . کمی نان و یک کنسرو عدسی و و یک تن ماهی در کوله
داشتم . آتش درست کردم کنسرو را گرم کردیم و خوردیم و بعد کمی دراز کشیدیم و
بعد راه افتادیم به طرف اتراقگاه . بر جایی بر روی علفها گفتم حالا باید از زمین
انرژی بگیریم و گفت چطوری گفتم این علفها را ببین ، خیلی کوچیکند ، از خانواده
توت فرنگی هستن . این گیاه عاشق انسان ِ ، می تونی ازش خواهش کنی اجازه بده
چند تا از برگهاش روبکنی و استفاده کنی . بعد از اینکه چند برگ کند گفتم حالا به
شکم روی زمین دراز بکش رو به مشرق و برگها رو دور و بر نافت ، زبر لباست
قرار بده و کاملن خودت رورها کن. خودم هم همین کاررا کردم و بعد از 10 دقیقه
انگار که یک باکس هایپر خورده بودم ، پر انرژی و و سلامت شده بودم . او هم
همین احساس را داشت . هوا کم کم داشت خنک می شد .

هیچ نظری موجود نیست: