چادر ها را بر پا کردیم . چادرهای دوازده نفره نیما و خسرو
بیشتر از همه وقت گرفت . به نیما می گویم :
ــ این دیگه چیه مثل خیمه تیپو سطان ِ .
از همه مضحک تر اینکه این چادر یک قسمت ایوان مانند هم
داشت که جون می داد برای قلیون کشیدن . بعد از جا به جایی
وسایل همه توی چادر ها رفتند و لباس عوض کردند .
وقتی از چادر ها خارج شدیم تقریبن همه لباس کماندویی و پلنگی
پوشیده بودند . نیما هم همینطور . داد کشید آی دسته ی پلنگها بیاین
چوب جمع کنیم.
هیچ کدام از چوب جمع کردن خسته نبودیم . با آنکه در نظر بگیرید
برای آتشی که دو سه متر بالا برود و دو سه متر هم شعاع داشته
باشد و از بعد از غروب تا سر زدن سپیده باقی بماند مقدار زیادی
چوب لازم است . البته در روزهای بعد کارمان را با پیدا کردن یک
تنه درخت سن و سال دار که توسط جنگلبانی قطع شده بود وطولش5
متر بود ، مشکل آوردن کنده های بزرگ را حل کردیم . البته برای
آوردن این تنه از ماشین چهار چرخ نیما استفاده کردیم و با طناب تنه
را بستیم به ماشین و تنه چوب را به اتراقگاه کشیدیم .
برای تعین محلی که آتش را درست کنیم بین علما بحث بالایی در گرفت ،
عده ای از علما می گفتند تعداد چادرها زیاد است و با اینکه نزدیک هم
هستند اما به علت تعدد چادر ها ، تعدادی از چادر ها از آتش دورند ،
پس آتش باید نزدیک چادر ها باشد تا حیوانات وحشی آن منطقه که
شامل خرس ، گرگ ، سگهای وحشی و شغال و گراز بودند، به چادر
های دور تر نزدیک نشوند .
از طرفی جمعی دیگر که من از طرف آنها سخن می گفتم عقیده داشتند
که اگر آتش را زیاد نزدیک چادر ها کنیم درختانی که سایبان چادرــ
ــهایمان بودند آسیب می بیند .
در نهایت حرفمان را به کرسی نشاندیم و آتش را در محوطه خالی از
درخت که در فاصله 20 متری چادر ها بود برپا کردیم .
البته من به مخالفان قول کتبی دادم که اگر خرسی ، چیزی آمد داخل
اتراقگاه من خودم را به عنوان قربانی جلویش بیندازم .
البته من گفتم آنچنان آتشی درست می کنم که تا شعاع یک کیلو متری
غیر ازصدای دارکوب صدای جانور دیگری را نشنوند .
بعد از جمع کردن چوب ، چند تا از پلنگها را به کار گرفتم که شاخه
های نازک را خرد کنیم که شب در نور آتش راحت باشیم . بهشان
گفتم شاخه های فرعی بلند را از انتهای شاخه بکنند و بعد آنها را
دسته کنند و خرد کنند .
از لحاظ غذا هم کنسرو عدسی و تن ماهی و کنسرو خوراک مرغ
و خورشت قیمه وسوسیس و کالباس می خوردیم. در یک کلام
آشغال .
در حین چوب جمع کردن نیما یک چوب تقریبن صاف به عنوان
چوبدست آورد که نگار سریعن آن را دو در کرد .
به نبما گفتم میدانی چوب چیست؟ گفت نه ، گفتم چوب بلوط است.
گفت خوبه ؟ گفتم بهترین نیست اما بد هم نیست . بهش گفتم میخوام
بتراشمش . گفت راستی رشته دانشگاهی تو چی بود ؟ گفتم کشاورزی
گفت همینه اینقدر عاشق طبیعتی رنگ هالت هم سبزه، از وقتی وارد
از طرفی جمعی دیگر که من از طرف آنها سخن می گفتم عقیده داشتند
که اگر آتش را زیاد نزدیک چادر ها کنیم درختانی که سایبان چادرــ
ــهایمان بودند آسیب می بیند .
در نهایت حرفمان را به کرسی نشاندیم و آتش را در محوطه خالی از
درخت که در فاصله 20 متری چادر ها بود برپا کردیم .
البته من به مخالفان قول کتبی دادم که اگر خرسی ، چیزی آمد داخل
اتراقگاه من خودم را به عنوان قربانی جلویش بیندازم .
البته من گفتم آنچنان آتشی درست می کنم که تا شعاع یک کیلو متری
غیر ازصدای دارکوب صدای جانور دیگری را نشنوند .
بعد از جمع کردن چوب ، چند تا از پلنگها را به کار گرفتم که شاخه
های نازک را خرد کنیم که شب در نور آتش راحت باشیم . بهشان
گفتم شاخه های فرعی بلند را از انتهای شاخه بکنند و بعد آنها را
دسته کنند و خرد کنند .
از لحاظ غذا هم کنسرو عدسی و تن ماهی و کنسرو خوراک مرغ
و خورشت قیمه وسوسیس و کالباس می خوردیم. در یک کلام
آشغال .
در حین چوب جمع کردن نیما یک چوب تقریبن صاف به عنوان
چوبدست آورد که نگار سریعن آن را دو در کرد .
به نبما گفتم میدانی چوب چیست؟ گفت نه ، گفتم چوب بلوط است.
گفت خوبه ؟ گفتم بهترین نیست اما بد هم نیست . بهش گفتم میخوام
بتراشمش . گفت راستی رشته دانشگاهی تو چی بود ؟ گفتم کشاورزی
گفت همینه اینقدر عاشق طبیعتی رنگ هالت هم سبزه، از وقتی وارد
اینجا شدی متوجه شدی که همش داری میدوی این ور آن ور ؟
گفتم آره ، خیلی عجیبه ، به طرز بی سابقه ای هایپر شدم راستی تو هم
گفتم آره ، خیلی عجیبه ، به طرز بی سابقه ای هایپر شدم راستی تو هم
بیننده خوبی هستی . گفت اینکه کسی مثل خودم رو می بینم نمی دونی
چقدر لذت بخشه یه حس اعتماد بهم میده که این سالها اشتباه نکردم .گفتم
من هم خوشحالم که می بینم الگوی یه سری جوون از جنس عشقه ،این
همون چیزیه که اکثر هنر مندهای ما ندارن .
از توی کولش دو تا هایپر( نوشابه انرژی زا ) در آورد و گفت جیگرتو
،اینها رو بزنیم تا هایپر تر بشیم . خندیدم ، بهش گفتم خوشم میاد ک*
خلی گفت اگر نبودیم که اینجا مجوز ورود به ما نمی داد . گفتم واقعن ،
این محل اقتدار دارد ، حس خدا شناسی آدم و قلقلک میده . انگار باید
بطلبه تا بیای گفت باید عشق بشی تا بیای . نیما رفت برای آفتاب گرفتن
به طرف قله ، سر ظهر بود .
بچه ها برای خوابیدن رفته بودند. یکی از داستانهایم را برده بودم تا
آنجا کاملش کنم اما با خودم گفتم وقت تلف کردن است ، باید رفت
و گذار کرد .
بچه ها برای خوابیدن رفته بودند. یکی از داستانهایم را برده بودم تا
آنجا کاملش کنم اما با خودم گفتم وقت تلف کردن است ، باید رفت
و گذار کرد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر