مرگش را در خواب دیده بود .در خواب دیده بود که دستی در
تاریکی اتاقش گلوله ای در مغزش خالی می کند . سالها منتظر
ماند . آنقدر مطمئن بود که صیتنامه ای نوشت و تمام مراسم
ترحیمش را در آن مو به مو توضیح داده بود .
سالها گذشت و او باز هم منتظر بود تا یک روز صدای گلوله
همسایه ها را به خا نه اش کشاند . تیر از میان پیشانی وارد و از
پس سرش خارج شده بود . از همه عجیب تر تفنگی بود که در
دستش بود . کسینمیداند اوخودش را به قتل رساند یا او را کشتند
اما حداقل مراسم ترحیمش آنگونه که خودش می خواست ترتیب
داده شد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر