۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

خطر

رفته بودم پارک قیطریه زیر برف قدم بزنم . روی همه درختها برف نشسته بود و گاهی  از درختی روی زمین می ریخت . دختر پسری جلویم میرفتند . پسره با هیجان گفت : سحر واسا و دست سحر را گرفت . در فاصله یک متریشان  نیم کیلو برف رو زمین ریخت . سحر خودش را جا کرد در آغوش پسره و گفت چه خطر ناک بود . جا داره از این تریبون اعلام کنم خطرش تو حلقم   

هیچ نظری موجود نیست: