۱۳۸۶ دی ۶, پنجشنبه

یاد بم




نمی دانی دیدن دوباره تصاویر زلزله بم است که از تلویزیون دیده ای یا اغتشاش ذهنت از سربازی و دوره جدیدی که چیزی در مورد آن هنوز نمی دانی که رویای شبت را کابوس می کند . کابوس آوار ، کابوس بوی تعفن مردگان . کابوس آوار برداری غیر علمی با لودر و بولدوز که جنازه ها را تکه پاره می کند . کابوس است . کابوس بالا پایین رفتن از پله های هلال احمر با کارت امدادگری و دیپلم گذراندن دوره کامل کمکهای اولیه که در دست داری و به هر اتاقی که می رسی به پشت میز نشین مربوطه نشان میدهی التماس میکنی که تو را به منطقه زلزله زده اعزام کنند . نا امید می شوی . دو باره توضیح میدهی . دوباره به پشت میز نشین دیگری توضیح میدهی که دوره های کامل را گذرانده ای و میخواهی به بم اعزام شوی . یکی از دوستان که دو روز اول زلزله با یکدیگر دم در خانه دوستان و آشنایان میرفتید و کمکهای غیر نقدی و لباس و پتو و مواد غذایی جمع میکردید تلفن می زند و می گوید بسیج دانشگاه صنعتی شریف یک گروه اعزام خواهد کرد . فردا صبح زود . پای تلفن به دست و پایش می افتی . میگوید برنامه خود من هم معلوم نیست . خودت که میدانی بسیج داستانش چطور است . میگوید صبح از فلان جا حرکت می کند . تو هم خودت را برسان شاید همراه شدی .

در اتوبوس سر پا ایستاده ای . وسط اتوبوس می نشینی و کتاب جزوه کمکهای اولیه، فصل آوار برداری را باز میکنی . میخواهی دوره بکنی تا آماده باشی . میخوانی که در :

30 دقیقه
99.3 %
یک روز
81 %
دو روز
53.7 %
سه روز
36.7 %
چهار روز
19 %
پنج روز
7.4 %
احتمال زنده ماندن مصدومان زیر آوار مانده وجود دارد . روز چهارم میتوانی کار امداد را احتمالا شروع کنی . یعنی زمانی که تنها بیست درصد بر طبق آمار کتاب تئوریکت احتمال زنده بیرون آمدن افراد وجود دارد . هوا میخواهد تاریک شود . غروب را در جاده می نگری . دوباره بغض میگیردت . حجم غصه زیاد است . صدای اذان می آید . کسی از بچه های بسیجی که خوش صدا هم هست دعا می خواند . نمی فهمی چه میگوید اما حزن صدایش در آن غروب دلگیر اشکت را در میاورد . صحنه هایی که از تلویزیون دیده ای را به یاد می آوری .

شب به یک سالن انبار (سوله ) خارج از شهر میروید و قرار میشود که فردا بعد از اذان و نماز حرکت کنید . شب بیرون در سالن ایستاده ای و با همان دوستی که کمک ها را جمع می کردید و سبب ساز آمدنت شده سیگار دود میکنی . حاج آقایی که از مسئولین کاروان امداد بسیج است پیش می آید و داد میزند آن سیگار را خاموش کن . نگاهش می کنی . با لحنی تهاجمی پیش می آید و می گوید من کوچیک همه شما ها که اینجا آمدید هم هستم اما چون چند نفر مجروح شیمیایی اینجا هستند اگر کسی چه داخل سالن و چه خارج سالن دود راه بیندازد با یک تیپا میندازمش بیرون . و با لحن بدتری ادامه میدهد نگذارید آبرو و شخصیتتون رو جلوی این همه آدم بریزم . چیزی نمی گویی . سیگار را خاموش نمی کنی . راه می افتی به طرف بیابان روبرو و به آن دوست میگویی : بالاخره همه باید بدونن که اینجا رئیس کیه . دوست می گوید که اینها که جنگ بودن انقدر بغلشون بمب و خمپاره منفجر شده که همشون موجی پوجی شدن .

تا صبح نمی خوابی . داخل کیسه خوابت جا به جا میشوی . شبهای کویر سرد است . سوز از استخوان رد می شود . صبح سوار اتوبوسی و همان حاج آقای آنتی دود با بیسیم مدام در حال صحبت است . مانند یک تور توریستی برای دیدن زلزله و آثار آن . منتظری تا بالاخره از آن طرف بیسیم جایی را برای امدادرسانی به شما محول کنند . گروه های امداد ترک و صلیب سرخ آلمان و اتریش به خوبی کار می کنند . دستگاه های زنده یاب و سگهای تربیت شده را گاهی میبینی که در قسمتی از آوار ایستاده و پارس می کنند . دل توی دلت نیست . میخواهی زودتر پیاده شوی و کاری انجام دهی . به سمت حاج آقا پیش می روی و میگویی که امدادگر هلال احمر هستی و پیشنهاد میدهی که به جای چرخیدن دور شهر و دیدن آلام مردم اجازه بگیرد از همینجا کار را شروع کنی . می گوید از کجا معلوم اینجا تخلیه نشده باشد ؟ میگویی که هر جایی که تخلیه شود توسط گروه های قبلی علامت گذاری میشود . زیر بار نمی رود . میگوید اینجا که شهر هرت نیست باید دستور برسد . از ساعت 6 صبح تا ساعت 12 در اتوبوس سرگردان هستی . میچرخی و میبینی و چیزی در گلویت گیر می کند . بالاخره هماهنگی ایجاد نمی شود . اتوبوس جایی می ایستد و حاجی میگوید از همینجا شروع کنید . هر کس هر کار که می تواند بکند . از اتوبوس که پیاده میشوی بوی تعفن چنان در دماغ می زند که ماسک را از کوله ات در میاوری و به روی دهان میزنی . جمعی چفیه دور دهنشان می پیچند و جمعی هم بی هیچ تنها از دهان استمشمام می کنند .

همان اول کار اتفاقی باعث می شود که از گروه جدا شوی و با چند نفر دیگر که نمی توانند آن وضع بی نظمی و آقابالاسرانه کسانی که کوچکترین اطلاعاتی در مورد کمکهای اولیه و آوار برداری ندارند را تحمل کنند مسیر دیگری را برای آوار برداری انتخاب کنید. بحث و دلخوری از آنجایی شروع شد که جمعی از برادران بسیجی برای آوار برداری به دستور حاج آقا شروع به کشیدن تیر آهن ها می کنند که از خرابه ها بیرون زده . می دوی و خودت را آنجا می رسانی و فریاد میکشی که تیر آهن را نکش ، از بالا آوار را تخلیه کن . تیر آهن را بکشی آوار می آید پایین اگر کسی تا به حال این زیر زنده مانده باشد می میرد . کسی توجه نمی کند . تیر آهن را کمی از خاک بیرون می کشند . یا علی می گویند . یکی دو نفر را هل می دهی . دست به یقه می شوی . دوره ات می کنند . هلت می دهند روی زمین . چند تا کف گرگی میخوری . با اینها نمی شود حرف زد . اینها فقط آمده اند تا فریضه ای دینی به جای بیاورند و نقش پر رنگ بسیج در این مواقع را با عکس های یادگاری اثبات کنند، همین آمدنشان برایشان کافیست . اینکه کار را اصولی انجام دهند در درجه دهم اهمیت هم قرار ندارد . یاد امدادگرانی افتادم که اجازه حضور نیافتند و اینها به جایشان اعزام شدند . تا قبل از تاریکی دو جنازه از زیر آوار بیرون کشیده ایم . گوشه ای بحثی بین یک گروه از امدادگران خارجی با یکی از حاج آقاهایی که بیسیم بدست در آن هنگامه مثلا فرماندهی می کنند پیش آمده . گویی به حجاب نداشته یکی از زنان امدادگرصلیب سرخ یکی از گروه ها گیر داده . شب را در شهر میمانی . در گوشه ای کنار تل خاکی که روزی خانه بوده پیرمردی در حال تریاک کشیدن است . باور نکردنیست . آتشی درست کرده و سیخی پیدا کرده و تریاک می کشد . یکی از بچه ها جلو می رود تا فیلم بگیرد . نمی گذارد فیلم برداری کند . میگوید زن و یه بچه اش زیر آوارند . بی هیچ احساسی این را میگوید . پک میزند به لوله ای که در دهان کرده و پک میزند . باور نمی کنی که بدون گریه این حرف را میزند . دوستی در آن جمع می گفت درد که از حد بگذرد آدم را بی حس می کند . بی رگ . مثل سرما که بدن را بی حس می کند . هوا سرد است . همان خانه پیر مرد تریاکی را تا صبح با آتش و چراغ قوه آوار برداری می کنید . زنش را در می آید . در گوشه ای رویش را می پوشانی . پسرپانزده ساله مرد را هم در میاوری . این هم مرده ، اصولا جوانان در زیر آوار شانس کمتری از کهنسالان دارند چون نیاز بیشتری به اکسیژن و سوخت و ساز دارند . دلیل اصلی مرگ در زیر آوار معمولا اختلال در کار کلیه است . گروه های دیگر امداد که در به در دنبال کاری برای انجام هستند به شما ملحق می شوند . اعضای چهار نفره پیر مرد از زیر خاک که در می آیند گریه و ضجه های پیر مرد هم شروع میشود . گریه میکند و خاک بر سر میریزد . پیش از انکه خاک بر سر بریزد هم موهای سفیدش پر از خاک بود . دیگر پیش خانواده اش هست .

فردا هم دو جنازه دیگر . جنازه آخر مردی تنومند است که سعی می کنی در بیاوری . وقتی میخواهی از بازو بکشیش بیرون دستت در گوشت بازویش فرو می رود . بدن فاسد شده و گوشت گندیده است . بوی تعفن بیداد می کند . انگشتانت را از گوشت بازو بیرون می کشی و به گوشه ای می روی و استفراغ میکنی . گریه میکنی . دوستت دست بر شانه ات می زند که خودت را اذیت نکن . کاری از ما بر نمی آید . کاش زودتر اعزام میشدیم . با گریه می گویی ارتش هم بعد از دو روز اعزام شد ما که دیگه تو این معادله به حساب نمی آییم . گریه میکنی که تجهیزات گروه ایرانی امداد در حدآماتور هم نیست . گریه میکنی که دیگر امیدی به زنده بابی نیست . گریه میکنی که کودکان و دختران بم را در روزهای اوئل دزدیده اند . که دزد ها به شهر زلزله زده و مردم بیچاره و بی کس شده هجوم آورده اند . گریه میکنی که کاری نمی توانی بکنی . گریه میکنی که باید برگردی و نتیجه تلاش یک تیم شش نفره تنها 8جنازه بیرون کشیده است . گریه میکنی برای اشک دختر امدادگری که با رضایتنامه پدرش آمده بود تا بتواند راهی شود اما مسئول اعزام هلال احمر به او اجازه نمی داد . گریه میکنی که این همه درد در درونت است و آسمانی که ستاره هایش گویی چسبیده به زمین ابری ندارد تا برای بم ببارد . در راه برگشت بوی تعفن را که در دماغت مانده را استشمام میکنی و یاد صحبت استاد دوره امداد می افتی که میگفت بوی تعفن بدن انسان از هر بوی تعفن جنازه جاندار دیگری بد تر است . حالا خانه هستی . آخر هفته دوستانت پارتی گرفته اند . میتوانی بروی و با دخترکان برقصی و شبی را خوش باشی و سرت را گرم کنی که این کابوس ها از یاد بروند . از یاد نمی روند و در تمام مهمانی تنها از بم و جنازه ها صحبت میکنی . حال همه گرفته است . مشروب اثر معکوس دارد . غمگین می کند . سر خوش نمی کند . دخترها گریه می کنند . تو تعریف میکنی . ساعتها حرف برای گفتن داری . میگویی و پارتی به مراسم یاد بود بم تبدیل میشود .این هم غمی بود و گذشت .