۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

سربازی

مامان پرسید : که برای سربازی چه چیزهایی احتیاج داری بگو تا برات بگیرم . منم گفتم : مرسی مامی خودم می گیرم ، دو تا کتاب میخوام بگیرم ، بادبادک باز و تب تند آمریکای جنوبی ... اومدم بقیه ش رو بگم که گفت : نه بابا منظورم وسایل دیگه ست مثل خوراکی و خرت و پرت . فکر کردی اونجا میتونی کتاب بخونی ؟ دیوانه شدی به خدا ... منم سرم رو کج کردم و راه افتادم به سمت اتاقم ، خواستم یکم سر به سرش بزارم برای همین دم در آشپزخونه بر گشتم و گفتم : آها چند تا روان نویس و یک دفتر یادداشت استخوندار هم باید بگیرم که زیر باد و بارون زرتش قمصور* نشه ... انگار فهمید دارم اذیتش می کنم ، خندید و گفت : برو دیوانه ، بزار به کارهام برسم ... بوسیدمش و رفتم . فکر کنم گاهی وقتا هیچ رقمه نمیتونه درکم کنه .

قمصور : خراب ، ویران