۱۳۸۶ خرداد ۲۶, شنبه

بالای جنازه که هنوز زنده و در حال جان دادن بود چمبره زده بود ، لم داد ه بود به تنه درختی افتاده و زل زده بود به چشمهایی که هر لحظه براقیت زندگی در آن کدر و کدر تر می شد . دوست داشت وقتی هنوز زنده ست او را شروع به خوردن کند . از تصور جان دادن کامل و رعشه های مرگ آور در حین خوردن جنازه ، در داخل دهانش آب جاری شده بود .

ازسرش شروع کرد ، دهنش را تا آنجایی که می شد باز کرده بود و آرام آرام او را از سر در دهان جای می داد . احساس کرد که نعش محتضر در داخل دهانش پلک زد . غرق لذت شد . لذت چشیدن رعشه های جان کندن او در بدنش . به لبها و چانه جنازه رسیده بود . انگار در آن حال جان دادن فهمیده بود که دارد بلعیده می شود . خورده شونده خواست تکانی بخورد . خورنده خودش را سفت کرد . نگذاشت که خودش را خلاص کند . گردنش را در حلق خود فرو می داد و کم کم به شکمش رسید و آنقدر پیش رفت که تمام شد . تمام او را بلعیده بود و رعشه های جان کندنش را چشیده بود .انگار که روح او را در خود جای داده بود .

خواست تکان بخورد . احساس درد شدیدی تمام بدنش را به هم پیچید . حالت تهوع داشت . نفسش تنگ شده بود . می دانست که دارد تغییر می کند . بدنش سفت سفت شده بود . تمام عضلاتش منقبض شده بود . پوستش شکافت می خورد . انگار که در حال پوست انداختن بود . انگار که در زیر پوستش موجودی عظیم الجثه تر و چالاکتر را جای داده باشد . کم کم فهمید باید خودش را رها کند تا این تغییر انجام پذیرد . خودش را رها کرد و با لبخند چشمانش را بست و به این فکر کرد که این سالها چقدر مار خورده بود تا سرانجام امروز افعی شده بود .

هیچ نظری موجود نیست: