۱۳۸۵ مهر ۱۴, جمعه

روز نوشت


چند وقتی بود افتاده بود به جونم که مجسمه ای درست کنم . کارگاهی دارم که از سرم هم زیاد است با وسایلی که خرد خرد خریده ام و حالا مجموعه ای از ابزار کار شده . با مواد مختلف کار می کنم و آهن و گل و چوب و رزین و ... . داستان از آنجا شروع شد که چند شب پیش داشتم روی تخت کتاب می خواندم و برنامه نود که در مورد لیگ برتر فوتبال و حواشی آن است را گوش میدادم و گهگاه سرکی می کشیدم و گلهای این هفته را نگاه می کردم . خوابم برد . داشتم خوب می دیدم که با اون دارم حرف می زنم . با این که نزدیک به دو سال هست که ازش بی خبرم دوباره خوابش را دیدم . کنار یک مجسمه چوبی ایستاده بودم و داشتم در مورد کارم به اون توضیح می دادم که اینجایش چرا چنین است و آنجایش چرا چنان است . از خواب پریدم . دعای دم سحر از تلویزیون پخش می شد .
چشمم را بستم . آن مجسمه به همان واضحی که صورت گریان اونو به خاطر داشتم توی ذهنم مونده بود . توی تختم دراز کشیدم . دعای دم سحر آرومم می کرد . تلویزیونو خاموش کردمو خوابیدم . فرداش یکی از دوستان خیلی بی ربط تلفن زد و آمد پیشم . یک قطعه بزرگ از چوب گلابی آورده بود . چوب گلابی یکی از مناسب ترین چوبهاست . آنقدر نرم است که با تیزی نوک مقار بازی می کند .
به گیره بستم و شروع کردم . چند روز است افتاده ام روش . البته روزی بیشتر از یکی دو ساعت نمی رسم وقت بگذارم . معتقدم که چوب موجودی زنده است و شکل خودش را دارد . همیشه روی هر چوبی آنقدر تمرکز می کردم که شکلش در بیابد و خودش را به من نشان دهد . البته معمولا در حین کار آنچه که در ذهنم است با آنچه که در آخر کار در میآید شبیه نمیشود ، اما آنچه که در نهایت از آب در میآید را حتما در حین کار کردن در نقطه ای از کار به طور واضح میبینم و راهنمای انجام کارم می شود . مثلا این کار بالا قرار بوده سر شیر شود اما وسط کار تبدیل به سر گرگ شد .
وقتی کار می کنم فکرم را آزاد می کنم . شعر می خوانم . شعر های مولانا و حافظ و یا به یاد دوران خانقاه و جمخانه بازی می ذکرهایی که دوست دارم را نجوا می کنم ، هد می زنم و می تراشم . این یکی را که می تراشم یک جمله را مدام تکرار می کنم :

آنان که فکر می کنند در بتخانه کسی شفا نمی گرفت ، اعجاز را به سخره گرفته اند .

الان هم جاتون خالی یک موشک سایوز دست ساز شخصی رول کردم و بعد از اندکی تراش و خراش می خواهم بخوابم .

هیچ نظری موجود نیست: