۱۳۸۵ شهریور ۲, پنجشنبه

سلام آقای شیر - داستان کوتاه-



سلام آقای شیر ، ملال که بسیار هست ، ندیدن شما هم روش ، غرض از نامه نگاری اینکه ، می خواستم بگویم رفیقت مرد .آره، درست خواندی ، محسن مرد . محسن را که یادت هست ، همان پسر ِ مظلومی که اول و دوم دبیرستان بغل دستت می نشست . همانی که موهاش صاف و سیخ سیخ بود . نشون به اون نشون که اون شب سراسیمه آمدی دم در خانه ما ؛ داد
کشیدی :
ــ رفقا کجایین ؟
صدای کلاغ هم در آوردی ، صدای کلاغ اسم رمزمان بود . محسنپیش من بود ، داشت از نداری می نالید ، اینکه باباش معتاده و مادرش زمینگیر شده . داشت می گفت :
ــ تو فکرکار خلافم از نداری ، می گفت می خوام برم زاهدان تریاک بیارم .
یادته که ، خودش لب به سیگار نمی زد .
صدای کلاغ روکه شنیدم بهش گفتم :
ــ یکی دم در خونه ست . در رو بزن بیاد بالا .
در وا شد آمدی تو خونه ، لباست پاره شده بود ، گفتی :
ــ مهمونی بودم ، بسیجیای گنده لات محل ریختن تو خونه ، یکیشون من رو شناخت ، گرفتن من رو از خونه انداختن بیرون در رو از پشت بستن .
خندیدم گفتم :
ــ خوب انداختنت بیرون دیگه ، توفیق اجباری نصیبت شد ، دیگه دردت چیه ؟نکنه دوباره هوس بازداشتگاه و بازجویی و دادگاه و شلاق کردی آقای شیر ؟
یه دفعه دیوونه شدی داد کشیدی :
ــ کس کش ، با سحر اونجا بودم ، سحر الان توی اون خونه ست که توش پارتی بوده ، می فهمی ؟
یادش به خیر آقای شیر، چقدر سحر رو دوست داشتی ، خیلی عشقتون قشنگ بود . بهت گفتم:
ــ داداشی ، یه لیوان آب بخور ، آروم که شدی بگو چیکار کنیم ؟
شیشه آب روقرت قرت سر کشیدی . آب از چونه ات سرازیر شد و لباست رو خیس کرد ، گفتی :
ــ بلند شین بریم ، البته اگه از دعوا کردن کپ نمی کنین .
نگاهم کردی ، از نگاهت خندم گرفت ، قهقه زدم ، گفتم :
ــ آخه سگ پدر ، خودم بزرگت کردم ، این دریوری ها چیه که به من میگی .
ازخندۀ من خنده ات گرفت ، بغلم کردی ، گفتی :
ــ ببخشید داد زدم ، خیلی عصبیم .
محسن را هم با خودمون بردیم . یادته ؟ به محسن گفتم :
ــ زیاد نمی خواد درگیر بشی ، تا بریم توی خونه بچه های مهمونی هم می ریزن سرشون .
بنده خدا تپش قلب داشت ، نفسش هم بند می آمد وقتی هیجان زده می شد.خیلی بی آزار بود .
در رو با لگد باز کردیم و پریدیم تو ، چه بزن بزنی شد ، به نظر من یکی
ازخوشگل ترین دعواهایی بود که با هم کرده بودیم . نمی دونم حواست به محسن بود یا نه ، اما از ترس بیهوش شد و شلوارش رو خراب کرد .
یادش به خیر ، چه روزگاری داشتیم . چند ماه بعد از اون ماجرادستت از دنیا کوتاه شد آقای شیر . هیچ وقت نفهمیدم که چه کسی اون چاقو رو از پشت فرو کرد بهت . اصلن نفهمیدم که اون وقت شب توی پارک کنار اتوبان چکار می کردی . شایعه که زیاد بود ، می گفتن چند تا از کاسبهای محل انداخته بودنت تو تسبیح*،تو هم وقتی گوشی دستت آمده بود ، با هاشون درگیر شده بودی . اونها هم چند نفری ریخته بودن سرت و یکی از اون لاشخورها فرو کرده بود بهت .یه عده می گفتن اطلاعاتی ها سرت رو زیر آب کردن که از شر زبون درازی ها
وگردن کلفتی هات خلاص بشن .
در هر حال رفتنت خیلی برام سنگین بود ، خیلی وقتها یادت میاد تو ذهنم .خوابت رو هم زیاد می بینم . هر بار که خوابت رو می بینم ، فرداش چند بسته خرما می خرم از بقالی سر سه راه ، به بقال میگم ، بگذارتش روی پیشخون تا مشتری ها فاتحه ای برات بخونن .
محسن رو داشتم برات می گفتم ، اون بنده خدا با یکی از دوستاش رفت زاهدان ، اونجا ده کیلوحشیش و ده کیلو تریاک می خرند و میان تهران ، جنسهاشون رو هم جا ساز می کنن توی ساک دستیشون ، تا قم هم میارنش ، اما پاسگاه قم ، جلوشون رو می گیره و برای هر کدوم پنج سال حبس می برن .
تو حبس محسن معتاد میشه ، هروئین . ننه باباش هم دق می کنن . شوهر خواهرش آبجیش رو ول می کنه و آبجیش هم با دو تا بچه فاحشه می شه . برای گذرون زندگی سیر کردن شکم اون دو تا بچه . محسن بعد از آزاد شدنش آواره خیابون می شه ، گهگاه می آمد و از من یه پولی برای خرج عملش می گرفت ، من هم می دادم ، بیشتر از این کاری از دستم بر نمی آمد بی منت . بالاخره رفیق بود یه زمانی .
همه می گن اونقدر خمار بوده که حباب هوا رو توی سرنگ ندیده ، یه عده هم میگن کاسبها برای اینکه از شر التماس هاش خلاص شن جنس سمی بهش دادن . اما من می دونم که اون خودش رو راحت کرد ، بهم تلفن زد همون شب . بهم گفت :
ــ امشب می خوام تموم کنم . دمت گرم ، این مدت خیلی شرمندت شدم . اون دنیا اگه بود ...
کاش میشد جبران کنم .
بعدش زد زیر گریه . باهاش خداحافظی کردم ومنتظر خبرش شدم . زندگی اینطوریه آقای شیر . تو نامه قبلی که برات نوشته بودم ، من و سحر ازدواج کردیم ، پسرم هم چند روزپیش به دنیا آمد ، می خواستم اسمش رو بگذارم لئو ، اما ثبت احوال گفت اسم خارجی ثبت نمی شه ، تو شناسنامه اسمش روگذاشتم شیر علی ، اما تو خونه به یاد تو لئو صداش می کنیم . اما راستش روبخوای دوست ندارم کارهایی که ما می کردیم رو بکنه ، دوست دارم سر به راه باشه ، رفیق باز نباشه .می فهمی که ؟ هیچی از رفیق خوب بدتر نیست .
دیگه وقتشه این نامه روهم بدم به دست باد ، الان سحر اینجا بود ، این رو براش خوندم زد زیر گریه ، الان هم داره برات نماز می خونه . هر پنجشنبه می خونه . دلت تنگ شد بیا به خوابم ، اما توخواب سحر نه ، می فهمی که ، اون حالا زن من ِ ، دوست دارم همش مال خودم باشه ، حتا رویاهاش .البته اگه دلت گرفته بود اشکال نداره ، می دونی که ، من برای تو ، از جونم هم حاضر بودم بگذرم . یه رویای دم سحر که این حرفها رو نداره .
به امید دیدار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* انداختن در تسبیح : معتاد کردن کسی .

هیچ نظری موجود نیست: