احسان با یک سینی که درون آن یک بستنی یک و نیم لیتری کاکائویی
پاک که داخل یک پیرکس فر انداخته شده بود وارد اتاق شد . همیشه
وقتی با هم هستیم همینطوری بستنی می خوریم . دو قاشق دستمان
می گیریم و د بخور . البته از آنجایی که من تا قاشق را دستم می گیرم
شروع به کنده کاری روی بستنی می کنم ، از احسان عقب می افتم .
احسان دوست سه سالگی من است که دقیقن همسایه بالایی من است .
پنجره اتاقش درست بالای سر من است و از بچگی به خاطر این اتاقهای
روی هم وسایل ارتباطی مختلف را امتحان می کردیم .
این وسایل ابتکاری از لوله خرطومی که دو سرش قیف وصل شده بود
را شامل می شد تا اف اف و این چند سال اخیر که کامپیوتر هایمان از
طریق کارت شبکه به یکدیگر متصل است .
سینی را روی میز کامپیوتر درازش گذاشت و گفت:
ــ یادته اون برنامه صدورفاکتور و انبار داری را که نوشته بودم ؟
گفتم :
ــ آره چطور مگه ؟
گفت :
ــ نمایشگاه کتاب کی شروع می شه ؟ ( قبل از شروع شدن نمایشگاه بود ).
گفتم:
ــ سه روز دیگه
گفت :
ــ میری نمایشگاه اون نرم افزار را برای یک شرکت انتشاراتی نصب کنی ؟
سیستم فاکتورشون دستی است و می خوان با بارکد کتابهاشون رو بفروشن .
گفتم :
ــ دست تنها یی؟ تو نمیای ؟
گفت : چرا میام اما یه روز بیشتر نمی تونم بیام .
احسان برنامه نویس ِ .
گفتم :
ــ از اونجایی که دوست دارم امسال یکی از کار هام رو چاپ کنم این قضیه
رو به فال نیک می گیرم .
خلاصه به این شکل بود که من شدم مسئول فروش بخش ریالی انتشارات لینکس
که تنها وارد کننده کتابهای هنر و معماری در ایران هست .
بعد نمایشگاه مدیریت لینکس که از سیستم کار غرفه ریالی لینکس ( سه غرقه
در بخش ریالی ، ارزی و سالن مبنا داشت) راضی بود به من تلفن زد و خواست که
دفتر و مغازه را هم طبق همان سیستم نمایشگاه اداره کند و ما بقی ماجرا هم اینکه من
تا همین امروز لای کتاب های گرون گرون غلط می زدم و امروز کارم تمام شد .
بعد از این باز هم هستم مثل همیشه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر