۱۳۸۴ دی ۹, جمعه

فراموشکار

دستش را مشت کرد و فریاد کشید :
ــ بی معرفت ، تو عوضی حق نداشتی با من اینکار را بکنی
و تکرار کرد و هر بار بلند تر از قبل تکرار کرد .
با مشت محکم کوبید بر روی میز تحریرش . لیوان آب بر روی
زمین افتاد و دهها تکه شد .
یادش افتاد که قرص آرامش بخش بعد ار شام را نخورده است .

هیچ نظری موجود نیست: