بـــزن بـاران و غـسـلم ده ، شـراب آلوده می آیم
بـخوان مـطـرب فغانم ده ، که بس شوریده می آیم
شـبـم را غـم فـروزاند و چو شمـعی تا سـحـر خـواندم
ِبــِـکـُـش من را به دست ِ خویش ، که من سَــر کـَــنــده می آیم
خیالت هاتفی گشت و به گوش من سخن بـرخـواند
سـخـنـهـایـم بـه لب خشکانـد که لب خشکیده می آیم
زلال ِ بــیـرق ِ نــورت ، ره ِ مـرغ ِ نـَـفـَـس را زد
نــخـواهـم َارزَن و گـنـدم ، پـی ِ دُرّ دانـه می آیم
همه سر گشته در سودا ، نه سودای ازل ، باطل !
بـر آنـها زیـن غـزل خوانـدم ، که از میخانه می آیم
ز خود کامی این دوران ، به چشمی اشک و چشمی خون
به لــب آه از ســـرِ هــیــهــات ، چـــو آه آلـوده مـی آیم
یقیـنـت بیـنوایم کرد و از جان صـد نـوا برخـاست
یقین پندار را افروخت ، بـبـیـن ؛ دیوانه می آیم
اگـر که « آریـــا» َسـتـر است ، برای رویت نورت
خــــــــــدایا هستِ من بَـرکـَن ، قسم ! مستانه می آیم
یا حق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر