۱۳۸۴ دی ۳, شنبه

که از میخانه می آیم

بـــزن بـاران و غـسـلم ده ، شـراب آلوده می آیم

بـخوان مـطـرب فغانم ده ، که بس شوریده می آیم


شـبـم را غـم فـروزاند و چو شمـعی تا سـحـر خـواندم

ِبــِـکـُـش من را به دست ِ خویش ، که من سَــر کـَــنــده می آیم


خیالت هاتفی گشت و به گوش من سخن بـرخـواند

سـخـنـهـایـم بـه لب خشکانـد که لب خشکیده می آیم


زلال ِ بــیـرق ِ نــورت ، ره ِ مـرغ ِ نـَـفـَـس را زد

نــخـواهـم َارزَن و گـنـدم ، پـی ِ دُرّ دانـه می آیم


همه سر گشته در سودا ، نه سودای ازل ، باطل !

بـر آنـها زیـن غـزل خوانـدم ، که از میخانه می آیم


ز خود کامی این دوران ، به چشمی اشک و چشمی خون

به لــب آه از ســـرِ هــیــهــات ، چـــو آه آلـوده مـی آیم


یقیـنـت بیـنوایم کرد و از جان صـد نـوا برخـاست

یقین پندار را افروخت ، بـبـیـن ؛ دیوانه می آیم


اگـر که « آریـــا» َسـتـر است ، برای رویت نورت

خــــــــــدایا هستِ من بَـرکـَن ، قسم ! مستانه می آیم


یا حق

هیچ نظری موجود نیست: