تیزی نوک چاقو را پشتش احساس کرد . کمی شوکه شد .
کسی غیر از اون دو تا آنجا نبود . با خودش گفت این یک
توهم احمقانه ست .
اون یکی چاقو را فشار داد . پوست شکاف خورد و چاقو
در میان خون و گوشت به درون سر خورد و تا دسته فرو
رفت توی قلبش .
آخرین نفسش را کشید و به سختی گفت :
ــ عزیزم تو همیشه من رو با کارهات سوپرایز می کنی !...
ــ می دونم عزیزم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر