خدای نور چنین اراده فرمود که من در میان قسم خورده ترین دشمنانم که الهه ی مهر ، میترا ،
آنان را از با وفا ترین دوستانم گردانید ، رشد و پرورش یافتم و بر ضد نزدیکترین دوستانم
و خویشاوندانم ، که جری ترین و قسم خورده ترین دشمنانم گشتند و بر راه اهرمن پای فشردند
، شورش کردم .
روزگار از برای من نیک مردی را به استادی برگزید، او مرشدی به نام یهلوناست که از مقتدرترین
جادوگران دوران است . او به علمی نا متناهی متصل بوده و است و مرا نیز از طریق روح مقتدرش
با ، علم نور آشنا ساخت .
نوجوانی بودم که چهارده بهار را دیده بودم که یهلونا برای اولین راز بزرگ زندگیم را با من در
میان گذاشت . از اولین تمرین شمشیر بازی ، تحت نظر مرشد جنگجویم برزو به خانه باز گشتم .
وقتی به خانه رسیدم و می خواستم با هیجان از تمرین شمشیر بازی برای« شارما» ، همسر یهلونا
که تا آن لحظه گمان می بردم مادرم است تعریف کنم که یهلونا دست بر شانه ام گذاشت و رو به شارما
کرد و گفت :
ــ من با «آریو» می خواهم صحبت کنم . به خانه همسایه برو و تا دنبالت نفرستاده ام باز نگرد .
شارما که مضطرب به نظر می رسید اول کمی گیج دور خودش گشت و بعد از خانه بیرون رفت . در
دهانه در ، وقتی صدایش کردم به من نگاه کرد و من از حالت چشمانش دانستم که او گریان است .
یهلو نا به من خیره ماند . و من خیره به در می نگریستم . یهلونا با صدایی پر طنین و لحنی استاد مآبانه
به من گفت:
ــ هشیار
و با کف دست ضربه ای محکم به پیشانی من زد . همیشه هنگامی که می خواست من را تحت تعلیم قرار
دهد به این لحن مرا به هشیار شدن فرا می خواند . اما هیچگاه هیچ ضربه ای مانند آن ضربه که به پیشانی
من کوبید به من ننواخته بود . پیشانی ام گز گز عجیبی می کرد و می سوخت . تمام رگهای کله ام می تپیدند
و سرم داغ شده بود . احساس می کردم که در پیرامون بدن یهلونا هوا به رنگ زرد طلایی و نوری سفید
در آمده است . وقتی این را با گیجی و در حالی که پیشانی ام را می مالیدم با یهلونا در میان گذاشتم گفت :
ــ فرزندم ، به جزئیات بی ارزش توجه بی مورد نداشته باش . من امروز سخنی بزرگ با تو در میان
خواهم گذاشت و تو را به تماشای آنچه سرنوشت بر سرت آورده است خواهم برد . آن ضربه را هم برای
باز کردن چشم بینایت به تو نواختم و با آن نواختن آنچه که خود دیده بودم و می دانستم در تو جاری کردم .
در میان سخنش پریدم و گفتم :
ــ یعنی دیگر نمی خواهید برایم سخن بگویید ؟ آن ضرب کافی بود ؟ اگر آن ضربه کفایت می کرد پس چرا
شارما را از خانه بیرون کردید ؟
یهلونا گوشم را گرفت و گفت :
ــ گستاخ مباش و صبر پیشه ساز. تا زمانی هم که نگفته ام که می توانی سوالهایت را بپرسی سخن مگو .
از سر شرم سرم را پایین انداختم و متعجب از اینکه چرا رفتار مرشد این همه تغییر کرده است .
یهلونا ادامه داد :
ــ تو در محدوده خاصی بزرگ شدی ، در فاصله نه چندان دور از این دره سر سبز که در میان کوههای جادویی «کوزوزو» است شهریست که اصلیت تو به آن شهر باز می گردد . در آن شهر قدرت به دست دو دسته است که نفوذ
فراوانی بر یکدیگر دارند . یکی لز آن دو، کاهنان معبد زمین هستند که سر دسته آنها کاهن اعظمی به نام «حزاق»
است که از نام آور ترین جادوگران و سخن ورزا ن جهان است .
دسته دوم که نقش بازوی معبد زمین را بر عهده دارند خاندان سلطنتی است . آنها در واقع مجری و مطیع فرمان
حزاق، کاهن کاهنان معبد زمین هستند . حزاق در 14 بهار پیش بنا بر رسم معبد زمین که با تولد فرزندان
ذکور خانواده های سلطنتی ، یکی از اسیران معبد زمین را که توسط سپاه سلطنتی از بین جادوگران و
کاهنان دیگر ادیان و مردمان دیگر اقوام ، به اسارت گرفته می شدند را بعد از انجام یک سری مراسم جادویی
شکم درید تا با توجه به شکل احشاء قربانی ، سرنوشت اولین نوه ی ذکورش را پیش بینی نماید .
هنگامی که او شکم آن قرابانی را گشود با تعجب مشاهده کرد که قربانی به جای یک قلب دو قلب و به جای یک
جگر ، دو جگر و به جای دو کلیه چهار کلیه دارد .
او این اتفاق را به فال نیک گرفت و جشنی بزرگ در سراسر شهر ترتیب داد . هفت شبانه روز جشن در معبد
زمین برقرار بود و در هر شب از آن هفت شب که حزاق خسته از جشن و عیش و نوش به رختخواب می رفت
کابوسی خوفناک آرامش را از او می ربود .
او در خواب د ید قربانی که برای نوه اش در نظر گرفته بود در صحن معبد برهنه ایستاده است و از شکمش
که پاره شده است به جای خون، فطره های نور می چکد و نوه اش بر دوش قربانی می خندد و و در لحظه
بزرگ و بزرگ تر می شودو با قطره های نور بازی می کند .
آنگاه دید که قربانی ناخنهایش را در شکم خودش فرو کرد و شکمش را از هم گشود و در داخل شکمش گویی
میدان جنگی برقرار بود . دو قلب یکی سیاه و دیگری از جنس نوری سپید و همین طور جگری سیاه و آن
دیگری سپید و چهار کلیه سیاه و سپید همدیگر را می خورند و در نهایت تمام اعضاء سپید اعضاء سیاه را
بلعیدند و ناگهان معبد با صدایی مهیب فرو ریخت و هزاق در زیر سنگهای سقف معبد مدفون شد
بعد از تکرار چند باره این کابوس حزاق تصمیم به نابودی نوه اش گرفت . زیرا از طرف او احساس خطر
بزرگی می کرد . تو آن کودک بودی آریو .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر