۱۳۸۴ مرداد ۸, شنبه

باخت

ببین !
ببین که باخت
باز هم سر رسید و من را گداخت .
کم نبوده که پیروز گشته ام
در نبرد های روزگار
اما به وقت بازیدن
تمام نبرد ها
از یاد می روند
و اکنون دوباره شکست
تمام منظره ها را گرفته و در آن نشسته است
من اشتباه کرده ام
اگر

گاهی

زندگی را

زنده نبوده ام
،
بازنده بوده ام !

در سردی خزان ،
آنگاه که برگ
نتوانست
دل چنار را چنان بدست آرد
که زمستان را هم در آغوش هم سر کنند

سقوط ،

معنی

زردی

شکست
می گیرد

و جای سبز ِ برگ را
کلاغ
می گیرد
برگ باخته است یا درخت ؟
یا شاید کلاغ ،
برنده ی بلامنازع بازی پاییز ست

من تلخی قهوه ام ،
که تازگی ها عادت کرده ام ؛ تلخ بنوشمش را ،
ادراک می کنم .
و من عذاب تب آلود فنجان
که با وجود لذت از حرارت و گرمی قهوه ،
همیشه از تلخی اش می نالد را
بوسه می زنم ،
تلخ می شوم
تلخ می نویسم
تلخ می بینم
تلخ می گریم
تلخ ...

قهوه با بوسه های من آرام از فنجان دل می کند .
فنجان سرد می شود .
من قدر تلخیش را می دانم
من گرم می شوم
حرارتی تلخ و گذرا
مانند فنجان
و بعد
عشق ِ
ِ تلخ
فنجان ،
را
که به فنجان حیات می داد
ادرار می کنم .
پای همان چنار
که عشق برگ را
با کلاغ عوض کرد
و تنها ماند ...

مانند تو
که نفهمیدی اگر درخت
عاشق برگ نبود
بهار
هرگز
سر نمی رسید
مانند من ،
هنگامی که باخت را سر می کشم
و تلخ می شوم
و مانند بازنده گان
از باختهایم در زندگی
شعر می تنم .

هیچ نظری موجود نیست: