نگهبانان دروازه تا صبح مقاومت کردند . اگر والی به حاکم خیانت نمی کرد ،
تسخیر شهر به این زودی اتفاق نمی افتاد . او دروازه های شهر را گشود و
قشون دشمن شهر را به تسخیر خود در آوردند .
حاکم برای سیر کردن شکم سربازانش که پشت برج و باروی شهر پناه گرفته
بودند از هیچ کاری فروگذار نبود ، حتا سر بریدن اهالی شهر و درست کردن
غذا از گوشت بدن سکنه برای سربازان .
فرمانده فاتح به محض اشغال شهر دستور قتل والی خیانتکار را صادر کرد .
جلاد مشغول شد . دستور داشت که پوست والی را زنده زنده بکند و پر از کاه
کند تا عبرتی شود برای دیگران تا بدانند سزای خیانت به ولی نعمت ، تا چه حد
بی رحمانه ودردناک است . فرمانده فاتح به والی گفت :
ــ حرفی نداری ؟
والی با صلابت جواب داد :
ــ چرا ، می دانم که مرا خواهی کشت و می دانم که سربازانت مشغول تاراج شهر
هستند . می دانم که سخت خواهم مرد ، اما هدفم تنها این بود که مردم شهر از
شکنجه مردن تدریجی خلاص شوند . اینها مردم بیچاره ای هستند .
فاتح گفت :
ــ سربازان من هم اکنون دختران و مال و منال سکنه را تاراج می کنند و تا سالها
خراجهای کمر شکن از آنها خواهند گرفت . تو نتوانستی کاری برای آنها انجام
دهی .
ــ والی سرش را پایین انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد . فاتح با دیدن این صحنه
تحت تاثیر قرار گرفت و دستور داد :
ــ شیپور قتل عام عمومی را بنوازید . هیچ جانداری ، حتا سگ و گربه هم دراین شهر
نباید زنده باقی بمانند .
فاتح سپس روبه جلاد کرد و با لحنی مقندارانه گفت :
ــ جلاد ، کار والی را تمام کن . سعی کن بیشتر از هر کس دیگری عذاب بکشد .
سپس رو به والی کرد و گفت :
ــ بیش از این نمی توانم به مردم این شهر لطف کنم. آنها را با این قتل عام از دشواریهای
زندگی ، در ویرانه های این شهر آسوده می کنم.
و فردا ،هنگامی که لاشخورها در شهر از مردارها تغذیه می کردند، پوست انباشته از
کاه والی ، بر فراز دروازه اصلی شهر، به مردمی که آسوده شان کرده بود واکنون
خوراک کفتارها می شدند خیره مانده بود .
تسخیر شهر به این زودی اتفاق نمی افتاد . او دروازه های شهر را گشود و
قشون دشمن شهر را به تسخیر خود در آوردند .
حاکم برای سیر کردن شکم سربازانش که پشت برج و باروی شهر پناه گرفته
بودند از هیچ کاری فروگذار نبود ، حتا سر بریدن اهالی شهر و درست کردن
غذا از گوشت بدن سکنه برای سربازان .
فرمانده فاتح به محض اشغال شهر دستور قتل والی خیانتکار را صادر کرد .
جلاد مشغول شد . دستور داشت که پوست والی را زنده زنده بکند و پر از کاه
کند تا عبرتی شود برای دیگران تا بدانند سزای خیانت به ولی نعمت ، تا چه حد
بی رحمانه ودردناک است . فرمانده فاتح به والی گفت :
ــ حرفی نداری ؟
والی با صلابت جواب داد :
ــ چرا ، می دانم که مرا خواهی کشت و می دانم که سربازانت مشغول تاراج شهر
هستند . می دانم که سخت خواهم مرد ، اما هدفم تنها این بود که مردم شهر از
شکنجه مردن تدریجی خلاص شوند . اینها مردم بیچاره ای هستند .
فاتح گفت :
ــ سربازان من هم اکنون دختران و مال و منال سکنه را تاراج می کنند و تا سالها
خراجهای کمر شکن از آنها خواهند گرفت . تو نتوانستی کاری برای آنها انجام
دهی .
ــ والی سرش را پایین انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد . فاتح با دیدن این صحنه
تحت تاثیر قرار گرفت و دستور داد :
ــ شیپور قتل عام عمومی را بنوازید . هیچ جانداری ، حتا سگ و گربه هم دراین شهر
نباید زنده باقی بمانند .
فاتح سپس روبه جلاد کرد و با لحنی مقندارانه گفت :
ــ جلاد ، کار والی را تمام کن . سعی کن بیشتر از هر کس دیگری عذاب بکشد .
سپس رو به والی کرد و گفت :
ــ بیش از این نمی توانم به مردم این شهر لطف کنم. آنها را با این قتل عام از دشواریهای
زندگی ، در ویرانه های این شهر آسوده می کنم.
و فردا ،هنگامی که لاشخورها در شهر از مردارها تغذیه می کردند، پوست انباشته از
کاه والی ، بر فراز دروازه اصلی شهر، به مردمی که آسوده شان کرده بود واکنون
خوراک کفتارها می شدند خیره مانده بود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر